میشه توروخدا راهنماییم کتید

سلام دوستان،راستش ازتون کمک میخاستم امشب دلم خیلی گرفته من چندماهی میشه خانه دارم و الان ۲۳هفته باردارم،شوهرم پدرش ۱۶ساله فوت شده ومابامادرش زندگی میکنیم طبقه همکف اون وبالاما،من و خانوادم سرقضیه ازدواجم اصلاسخت نگرفتیم بخدانه عقدی گرفتم نه بله برون نه شب چلگی،موقع خریدعروسیمون هیچی خریدنکردم فقط یه کرم ارایشی اونم ۲۵تومن ارزونترینشوبرداشتم اومدیم خونه مادرشوهرم که همون کرم رو هم بهم نداد خیلی ناراحت شدم ولی بروش نیوردم،دوران عقد خداشاهده یه جادوتایی نرفتیم همش مادرشوهرم باهامون بود حتی گاهی اوقات به دخترش که دوتابچه هم داره میگفت بامابیان،هیچوقت بشوهرم نگفتم باهامون نیادباخودم میگفتم تنهاس،از روزی که اومدیم سرخونه زندگیمون مشکلاتمون زیادترشد،یعنی تو دوران عقدمادرش دخالت داشت ولی الان ببشتر،مثلامن خونمونم شوهرموصدامیکنه بیاپایین باهم فلان چیزوبخوریم،یامیره پشت سرم به جاری بزرگم دوروغ میگه ازطرف من،وقتایی که میرم خونه مامانم همش پیش شوهرم بدگویی مومیکنه،متتسفانه شوهرمم بااینکه میدونه مامانش دوروغ گویه ولی باهام میاددعوامیکنه بخداقسم اگه مادرشوهرم هرچی گفتجوابشوندادم هرکاری کردزیرپاکردم اما باهام خوب نمیشه یه مدت غزامیپختم میگفتم بیادباهامون بخوره یاهمش میرفتم خونش ازش سرمیزدم گفتم شایداخلاقاش عوض بشه ولی اصلا عوض نشد همین هفته پیش عروسی دخترعمه مامانم بودکه منوشوهرمودعوت کرده بودماخواستیم بریم اینم باهامون اومدبقران اب شدم ازخجالت جلوی عمه مامانم که بدون دعوت مادرشوهرم اومده،اینقدرتوگوش شوهرم فرونکرده که زنت مارونمیخوادشوهرم هیچی از خوبیامو نمیبینه بخدا دخترخواهرش سه سالشه خیلی فوضوله وقتی میادخونمون جراعت ندارم بگم به چیری دست نزن،یبارمبخاست ازروی دسته مبل بیوفته گفتم مواظب باش نیوفتی شوهرم باهام دعواکردکه بهش چیکارداری،بقران از استرس چندروزه کمردردم سرم گیج میره دکتربهم استراحت داد  یبارمادرشوهرم ازم سرنزدیابگه ناهاریاشام بیاین پایین،منم خودم کارامو کردم امروزشوهرم گغت اماده شوبریم خونه مامانت،منم اماده شدم شوهرم رفت پایین خونه مامانش مثل اینک اونجامادرش گفته خواهرتوزنت بگودعوت کنه،شوهرم اومدبالاگفت نمیخوادبری خونه مامانت لباساتودربیارغذادرس کن خواهرمبیاد،منم گفتم الان که میبینی حالم خوب نیس بزارفرداناهار بیاد،بخداباهام یه عالمه سروصدادعواکرد تازه این حرفش منو میسوزونه میگه توخانواده منونمیخوای، همش هرچی مادرش میگه باورمیکنه تازه امشبم رفت شام حاظری گرفت بردخونه مادرش واسه خواهرش اینا خوبیای منو نمبینه،واقعاازاین زندگی لعنتی خسته شدم ،بخدااگه حامله نبودم خودکشی میکردم،بخداادم ضعیغی نیستم ولی واقعاشرایط زندگیم سخته،اصلاخونمونم از مادرش جدانمیکنه،اینفدرگریه کردم چشام میسوزه زیر دلمم دردمیکنه،،،،