مدتهاست میخوام لین متنو بنویسم. .. اینجا قلمو دادی دستم ...
با اجازه ...
۱۸ ساله بودم که دانشگاه خیلی تاپی قبول شدم .. باعث افتخار پدرم و مادرم بودم ...معلمها ی مدرسه هم من رو رزومه ساز خودشون می دونستند ... بعد قبولی دانشگاه دوباره پی ورزشمو گرفتم دوباره عضو تیم والیبال شدم ... از توانمندی هایی که داشتم راضی بودم و خودمو زیبا میدیدم ... اگه نابینا بودم و میخواستم خودمو تجسم کنم یا اگه آینه ای نبود و میخواستم بدونم چه شکلی هستم بنظرم این شکلی بودم:صورت استخونی، چشمهای درشت با مژه های پر و مشکی ..بینی باریک و لبهای برجسته ... با ابروهای پر خرمایی رنگ ...بنظرم باندازه ی تصویری که گفتم زیبا بودم ...
ولی ...
ولی نه نابینا بودم ونه در زمانی بدنیا آمده بودم که هنوز آینه وحود نداشت .... پس میتونستم ببینم که چشمهای ریز و مژه های کوتاهی دارم ..بینی م حداقل دوتا جراحی سنگین میخواست نسبت به استانداردهای زیبایی شناسانه ی زمانه ... .. آره ...زیبا نبودم ...ولی این زیبا نبودنم فقط زمانهایی که جلو آینه بود روی سرم هوار می شد ...
تصمیم مهمی گرفتم؛ تماشای آینه رو کم کردم ...
چون با تصویر ذهنی م شادتر بودم تا آینه ..
بعدها فهمیدم تصویر ذهنی مدت زمان بیشتری با من هست تا آینه ...
بخاطر همین بود که خیلیها بعد از اعمال جراحی زیاد بازهم ناشاد و دلمرده بودند ... چون ساعات کمی آینه بدست بودند و همچنان با آن تصویر ذهنی ناجوری از خودشان زیست میکردند ...
ادامه دارد ..