یه بردار دارم کلا
۴ساله ازدواج کرده
عروسمونو خیلی تحویل میگرفتم خیلی زیاد از حد
چه خونه مامانم چ خونه خودمون نمیذاشتم حتی یه
هم استکان بشوره
تا اینکه چند وقت پیش متوجه شدم برادرم باخانواده همسرش و زنش دعواکرده یعنی رفته مهمونی خونه مادرزنش اونا بهش گفتن چرا خانوادت انقدر بهت زنگ میزنن برادرم گفته خانواده مه نمیتونم قطع رابطه کنم که شما ناراحتین اونا چرا تماس میگیرن
حالا خونه برادرم با من و مادرم فاصله اش زیاده اینو گفتم نگید حتما زیاد میرین خونشونو اذیت دارین کلا شاید ۲بار بیشتر نرفتیم
خلاصه کنم جریان بحث و دعوا رو که شنیدم که مادرزنش و زنش باهاش اینجوری کردن ،برادرم میگفت حتی پدر زنش طرفی من در اومده که اونا جز احترام به دخترمون کاری نکردن ب شما چ تلفنی ب پسرشوون زنگ میزنن یا نه
از این جریان دوماه گذشته
از عروسمون اصلا توقع نداشتم کلا دلگیرم ازش خیلی
اصلا ترجیح میدم تا آخر عمر دیگه نبینمش
ولی مادرم میگه عیبی نداره تو باز باهاش مثل قبل عادی باش
من نمیتونم هر کاری میکنم دلم برای مامانم میسوزه انقدر برای عروسش از جون تو هر زمینه ای مایه گذاش😔حس کردم بی احترامی کرد ب مادرم.
شما بودید چکار میکردید