بعددوماه بالاخره شوهرم راضی شدامشب بریم شهرمایعنی دیدن خونواده ام پدرومادرم شهرمحل زندگی ازشهربابام اینا3ساعت فاصله داره،ازبعدازظهربرامراسم خداحافظی رفتیم خونه پدرشوهرشوهرمم رفت گم وگورشدساعت10شب اومدیکساعتم خداحافظی وروبوسی شد11...همیشه نصف شب مارومیبره ولفت میده انگارب زورمیخوادماروببره،خونه بابای خودش ک بدومیره،بعددرهال روبازکردومنوبچه بغل فرستادتوی حیاط خودش برگشت پیش نن جونش پچ پچ کردن،پسرمم خواب بودبادهم شدیدبودمنم رفتم دم درحیاط هی صبرکردم نیومدازکوره دررفتم دادزدم بیادیگه،زوداومدتوی ماشین بهم گفت بارآخرت باشه سرمن دادمیزنی منم ب شوخی گفتم ازاین ب بعدهمینه،بعدم گفتم ب رفتارهای خودت یه نگاه بندازمن دودقیقه دیربیام دادوبیدادراه میندازی هزارتیکه بارم میکنی منم یه بارازکوره دررفتم بعدش فحش ناموسی بهم دادمنم برگردوندم ب خودش گفت مادروخواهرخودت،زورش اومدبادستش محکم زدتوی سرم وموهاموکشیدمن ازدردجیغ کشیدم دستش خوردتوی سر پسرم اونم طفلی بیدارشد،همینجوری فحشم میدادویکسره میزدتوی سرم دستشوچندبارگرفتم محکم میخواستم گازبگیرم امازورش زیادبود بعدم بچه روازم گرفت توی بغلش بوددلم نیومدبترسه موهاموگرفت ازته وسرموکوبوندچندبارب شیشه پنجره ماشین،بعدم پیاده مون کردخونه وگفت نمیبرمتون...الان انگشت دوم دست چپم خیلی میسوزه ودردمیکنه بادنکرده،بنظرتون شکسته یادررفته؟ازطلاقم میترسم دلم نمیادازپسرم جدابشم،نفسم ب نفسش بنده نمیخوام مادرشوهرعفریته ام نگهش داره،فردامیره مشهدان شاالله ک بره زیرتریلی برنگرده اعجوزه ک هرروزپسرشوبرام پرمیکنه،زندگیموداره ازهم میپاشه