سلام داستانش مفصله کم کم تعریف میکنم خب من یه بار خالم پیشنهاد کار داد گفت بیا اونجا عکس بگیر بزار اینستا واینا بعد منم رفتم دیدم موبایل بود تا عکس میگرفتم هم فروشنده شدم بعد اینترنت نداشتن کارهای معمولی انجام دادم بعد دیدم زیاد کار گوشی نیست فقط من شاگرد شدم خب منم از ساعت کاری وپسرا به م نگاه میکردن اذیت شدم ول کردم رفتم بعداز چند روز یه پیجش فالوم کرد دیدم یه نفر جامن اینکارا کرد تو باغ خالم ازش تعریف کرد دلم شکست رفتم پیش داداشم جریان تعریف کردم گفتم کدوم خری اینکارو کرد داداشم گفت من اینکارو کردم بعدش جاخوردم دلم شکست بدجور خیلی ناراحت شدم دلم گرفت خالم با داداشم راحت بود ولی بامن به زور لبخند زد
توروخدا مسخرم نکنین حوصله ندارم دلم گرفتس عصبی شدم