من یه خواسته ای داشتم که برای رسیدن بهش دعای مقاتل رو میخوندم
وسطاش از ذوق نزدیک شدن به خواسته ام به سجده میافتم و جوری خدا رو شکر میکردم که انگار ده برابرش بهم رسیده
روز سرنوشت ساز رسید و رفتیم بانک
اقاهه نه گذاشت نه برداشت گفت هیچ جوره راه نداره فکرشم نکن
تو راه خونه هر چی فحش و نفرین بلد بودم نثار مقاتل و خدا و امام و پیامبر کردم
اومدم رسیدیم خونه زدم زیر گریه
یهو زنگ زدن گفتن بیاید کارتون درست شد
وسط گریه جوری میخندیدم که انگار ده برابر خواستم بهم رسیده
سوپرایز قشنگی بود