چقدر میشه قوی بود؟
چقدر میشه صبر کرد؟
چقدر باید به خاطرت گریه کنم عزیز دلم.
تویی که هیچ وقت نتونستم بهت بگم عزیزدلم.
برادرم
ای کاش ذهنت
پاک میشد از درد
از فکرهای آلوده
از وسواس
از کینه...
الان که برات می نویسم، نیستی
حتا نمیدونم که اگر ذهن سالمی داشتی، داشتن برادر زیبایی مثل تو، چه طعمی داشت...
تمام نوجوانی و جوانی ام
در حسرت یک روز شاد با تو، گذشت.
یک روز بدون غم
بدون فریاد
یک روز خواهر و برادرانه، نداشتیم عزیز دلم
حالا در آستانه ی سی سالگیت
کنج آسایشگاه روانی، افتادی و من در حسرت یک روز خوش با تو
در حسرت یک لبخند پدر و مادرمان
مانده ام.
لعنت به وسواس
لعنت به وسواس
لعنت به وسواس که خاکستر کرد امیدهای دل بزرگت را.
.
.
.
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر ما را " اندوه" مادرزاد ...