بچه بودم میرفتم بابچه هابازی کنم بازی نمیکردندچون بچه طلاق بدم مادراشون میگفتندبااین بازی نکنیدبچه طلاقه میومدم به مادرم میگفتم میگفت عیبی نداره بزرگ میشی یادت میره
رفتم مدرسه پول نداشتم چیزی بخرم همه چیزمیخریدندمیخوردم بازاومدم گفتم به مادرم
گفت بزرگ میشی یادت میره
بعدمدرسه هایاتابسونامیرفتم سرکاربعدش که میخاستندپول بدندیانمیدادندیاکم میدادند
بازگفتم گفت بزرگ میشی یادت میره
همه بچه هادوچرخه داشتندمن نداشتم
گفت یادت میره بزرگ که میشی
مادرم ازدواج کردرفت گفتم مامان تنهاشدم
گفت بزرگ میشی یادت میره
یه جارفتم سرکاربیخودی بهم تهمت زدنداخراجم کردندپولمم ندادندباسرکارگرگفتم گفت طوری نیست انشالا یه کاربهترگیرت میادجبران میشه
تازشم توسنی نداری بزرگ میشی یادت میره
خودکشی کردم توبیمارستان بهم گفتندچراخودکشی کردی گفتم ازخوشی زیادی بوده گفت عیب نداره خدادوست داشت که نمردی میخادبیشترخوشی ببینی
خدایاکی بزرگ میشم یادم بره نمیخام نمیخام
دیگه بستمه راضیم