کل وسایلی که نیازم بود با طلاهامو جمع کردم میخوام امشب برم بیمارستان بخوابم حیف نمیتونم تو مغازم بخوابم چون مال فامیلمونه میره توی کل فامیل جار میزنه که دختر فلانی شب خونه نرفته
خسته شدم از رفتارای خانوادم بهم هرروز میگن شوهر کن گمشو کلی تهمت میزنن بهم میگن هرزه.امروز اومدم غذا بخورم بابام میگه زهر مار بخوری لیاقتت نون ماسته
اصلا ارامش ندارم توی اون جهنم تا الانم بزور موندم به اخرش رسیدم.چپ میرم راست میرم بهم میگن کی شوهر میکنی گم بشی دق کردم از دستشون
از اونطرفم دوست پسر بی معرفتم بعد ۲سال ولم کرد گفت خانوادت خرابن ازدواج نمیکنیم دیگه و واسه خودش رفت ازدواج کرد دلش برای من نسوخت بگه این بدبختو از جهنم باباش نجات بدم