2726

خدا شاهده دارم با بغض تایپ میکنم انقدر ناراحتم که حد نداره ..

یکی از دوستایه قدیمیم (زن دوست شوهرم) امروز بعد از ۳ سال دیدمش شام اومد خونه من(موضوع اومدنش هم که بدقولی کرد و دیر اومد و اینا تاپیک قبلیمه خلاصه انقدر دیر شد که با شوهرش اومد)

یه دختر ۳ سال و ۳ ماهه ناز داره بارداریه اولم باهم حامله بودیم ۲ ماه از پسر بزرگ من کوچیکتره دخترش...

این دوست من چند سال نازایی داشت و سابقه ۳ تا سقط یکی قلبش تشکیل نشد دومین بارداریش پوچ بود

سومیش هم بی دلیل افتاد به خونریزی ..

همش تو این مطب دکترا بود تنبلی تخمدان داشت شوهرش هم مشکل نمیدونم چی چی داشت .‌..

یادم نمیره چقدر گریه میکرد واسه من دردودل میکرد ازین که بچه دار نمیشه و چقدر دلش بچه میخواد

هنوز یادمه روزی که فهمید باردار شده و چه اشک ذوقی میریخت و چقدر خوشحال شد..

خدایا بزرگیتو شکر آخه قربون حکمتت برم کاش اصلا بهش بچه نمیدادی😔😔😔😔😔

نیم ساعت اول که رسیدن خونمون همه چی عادی و معمولی بود بچه هامون هم تازه داشت یخشون باز میشد که باهم دوست بشن و بازی کنن

یکم که گذشت این بچه ها بدوبدو و بازی و جیغ و داد و چی و چی ...

این دوست من هر ۵ دقیقه به دخترش میگفت نکن ندو بشین از این حرف ها شروع شد منم هی میگفتم بابا ولش کن داره بازی میکنه کاری نمیکنه که..

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

خـــــــــــــــــب

دوتا سقط داشتم کلی سختی و افسردگی کشیدم خیلی وقتا ناامید بودم حالا فهمیدم باردارم الانم که هم قرص میخورم هم امپول میزنم هم سرم هم شیاف که واسم بمونه میشه واسم دعا کنید که مشکلی پیش نیاد تنها دل خوشی زندگیم همین بارداریه دعام کنید ممنون🍀

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

؟؟

یادته میگفتی دوستداری زودتر از من از دنیا بری چون تحمل نبود منو نداری؟چرا خدا صدای تورو شنید ولی صدای منو نه🖤 عهد بستم باخودم  تااخرین نفسم بهبعشت پایبند بمونم،قول میدم سریع بیام پیشت عشقم😞.
2728

منم میرم جایی به دخترم میگم نکن آروم باش زشته مگه میشهه ولش کنی بچه رو 

پسرم منو بابایی و آجی دنیا بی صبرانه منتظر به دنیا اومدن و گرفتن دست های کوچولوت هستیم   خاله ها میشه برای سلامتی پسرم صلوات بفرستین

واقعا که، کاش خدا بهش بچه نمی داد

همین دیگه آدمهایی مثل شما داغ دل آدمو تازه می کنن 

نازم به ناز آن کس که ننازد به ناز خویش،  ما را به ناز فروشان نیاز نیست، تا خدا بنده نواز است به بنده چه نیاز است

سر دوچرخه سواری بچه هامون دعواشون شد این جیغ اون جیغ یه هو بلند شد دخترشو پرت کرد رو موبل دوسه تا نیشگون محکم از پاش گرفت بچه کبود شد از گریه حالا این هیچی همش میگفت انقدر زرزر نکن دهنتو ببند من هی میگفتم بابا نکن گناه داره طفلک میومد بغلم دست و پاش یخ یخ از ترس مامانش بعد از نیم ساعت..

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
2706
ارسال نظر شما
2687