بابای من تمام عمرش فقط فکر خودش و خودخواهیای خودش بود ، نه عاطفه ی پدری میدونست نه تکیه گاه بود نه از نظر مالی تامینمون میکرد ، هر وقت بود تنمون از داد و بیدادهاش میلرزید ، زورگو بود و تا میتونست مادرم و عذاب داد ، مادرم و گول زد و در حالی که زن صیغه ای داشت با شناسنامه ی سفید رفت خواستگاریش ، بعد از اینکه دستش هم رو شد چند سال بعد همون زن صیغه ای و رسمی کرد و مادرمم به خاطر بیعرضه بودن و نداشتن اعتماد به نفس نشست تا پدرم و اون زن و بعدش هم بچه هاش(خواهرای ناتنی هم خون از پدرم)هر بلایی که میخوان سر خودش و ما بچه ها در بیارن