شیش سال پیش برای یکی از فامیلای نزدیکمون هی مزاحمت تلفنی درست میکردم.بهش پیام میدادم.دوستش داشتم توی دوران بچگیم.سیم کارتشو عوض کرد.الان دیگه با ما رفت و آمد نمیکنه.اصلا خونمون نمیاد.با من خیلی بد برخورد میکنن مامان باباش.همش باهام بدرفتاری میکنن.اون موقع ۱۴سالم بود.باهاشون دوساله قطع رابطه کردم ولی این افکار اصلا از ذهنم بیرون نمیره.واقعا چرا ذهنمو نمیتونن کنترل کنم و فراموششون نمیکنم؟
آرزو کن که آن اتفاق قشنگ بیافتد✨رویا ببارد🌦دختران برقصند💃 قند باشد🧁بوسه باشد💋خدا بخندد🤍به خاطر ما که کاری نکردهیم💚🤞🏻من تا آن روز چشم به در خواهم دوخت🕊
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
با کمال احترامی که برا همتون قائلم ولی باید بگم که هیچ خوشم نمیاد کسی تو تاپیکام نمک بازی دربیاره اگه سوالی میپرسم، جوابمم میخوام همین و بس. _تیکه بامزه نندازین لطفا دوستای عزیزم_ مرسی بوووس😘
تو رمانها زیاد اینجور مسائل پیش مباد اکثرا هم اخرش پسره خاطر خواه میشه ودختره برعکس بیتفاوت و مغروز😂
میشکنم در خود..و تو حتی نمی آیی خرده های مرا جمع کنی..من تو را فریاد میکشم و تو سکوت را میپسندی...در میان همهمه ی این روزها ،چونان حشره ای کوچک اسیر باتلاق غم ها شده ام و مرا یارای بیرون کشیدنم نیست...این روزها ،ثانیه هایم چونان مردابی ست ک زندگی را یادش رفته است..دلم یک زندگی عمیق میخواهد نه زنده بودن محض..این روزها هرکسی جز تو مرا خوشحال می کند و من فراموش میکنم که دردی عظیم در خانه ی دلم آشیان کرده..و فراموش میکنم ک من یک زن هستم و تو خواهان زنانگی...درست زمانی که میدانم تو درمیان مردانگی های روزگار نامردترین مردانی....