یک بنده خدایی تعریف میکرد اخرای تعزیه خونیه عاشورا رسیده به مراسم بعد از بس گریه کرده بوده چشماش بزور میدیده و میخواسته خودشو به خیمه امام حسین برسونه وقتی رسیده رفته تو خیمه و شروع کرد به گریه کردن یکدفعه میبینه بوی دود میاد و صدای چند نفر که میگن این خیمه مونده به خودش میاد میبینه ای داد بیداد رنگ خیمه قرمزه نگو خیمه شمر بوده هیچی داد میزنه که من تو خیمم اتیش نزنین
میان میگن حاج خانوم اینجا چیکار میکنین میگه ببخشید فکر کردم خیمه اما حسینه بعد اون مردا یک نگاه به لباساشون کردن و یک نگاه به بدل امام حسین و سپس این بنده خدا رو به سمت بیرون هدایت کردن