به من خیلی بدتر ازایناروهم میگفتن ، ن تنها خونه خراب کن نشدم بلکه نجات دهنده شوهزمم شدم خونه زندگیم تنها جمع کردم همشون انگشت به دهن موندن وقتی تو مهمونی سفره انداختم ،تازه زن همون دایم که اون حرفارو بهم میزد از حسادت به زندگی من درحال انفجاره دایمم عین یه بچه پنج ساله به احترامی که به شوهرم میزارم. حسادت میکنه چون خودشو اصلا ادم حساب نمیکنن زنش که اصلا سلامم بلد نیست حتی سیبزمینیم میخواد سرخ کن یا میسوزونه یا خام میزاره جلوش بعد دوسال زندگی دروقعا هرچی به من گفت سرش اومد حتی چتد درجه بدتر
مامانم روزی صدبار میگه شنبه بری یکشنبه برمیگردی😂منم میگم من التماس هم بکنم شوهرم ولم نمیکنه
بزار بگن اینده مهمه اتفاقابخاطر همون حرفا هرموقع دعوامون میشد یا به مشکل میخوردیم اصلا بروم نمیاوردم تو خودم میریختم تا مشکلمو حل کنم حتی به مادرم اینا این خودش راز موفقیتم بود تا ارزشو احترامم بالاتر بره چون زندگیمو لو نمیدادم براهمه جذاب بود حتی کتکم خوردم ولی لب از لب باز نکردم بهترین لباسامو میپوشیدم سعی میکردم دشمن شاد نشم