من چند سال پیش داداشم و از دست دادم اونوقتا داداشم نامزد داشت ی دختره بود ک با این حال ک از من بزرگتر بود ولی دوست بودیم باهم .. داداشمم خیلی خیلی زیاد دوسش داشت .. از طرفی یه برادر ناتنی هم دارم که پسر عموم میشه ولی چون پدرش از یه سالگی فوت کرده ما کلا باهم بزرگ شدیم .. زنموم هم طبقه ی بالای خونه ی ما زندگی میکنه.. پدرم دقیقا مثل پدرِ واسه پسر عموم .. یه طوریِ که من همیشه حتی وقتی بچه بودم میگفتم دوتا داداش دارم .. داداشم ک چند سال پیش فوت کرد ب حدی حال روحی من و زن داداشم خراب شد که مثل دیوونه ها شده بودیم .. حتی پدر و مادرمم از دستم خسته شده بودن ..اونوقتا تنها کسی که همه جوره پشتم بود همین داداش ناتنیم بود .. بعد از چند سال کلی دکتر روانپزشک و روانشناس و اینا رفتیم تا حال روحیمون به کمک پسر عموم خوب شد .. تا اینک پارسال پسر عموم اومد به بابام گفت ک من از نازنین (زن داداشم ) خوشم اومده .. و میخوام اگه اجازه بدین بیام خاستگاریش .. (ما رسم داریم ک بعد اینک ی دختر شوهرش میمیره دیگه پیش خونواده ی شوهرش زندگی میکنه و ی جورایی دختر اونا ب حساب میاد .. )
بابای من هم با کمال میل قبول کرد و گفت تو پسرمی میشناسمت اون دختر هم مثل دختر خودم دوس دارم با مادرت صحبت کن منم با پدر و مادر نازنین صحبت میکنم ..
(پسر عموم الان ۲۵ سالشه .. یادم میاد اولین و آخرین باری ک اسم ازدواج با یه دختر و آورد ۱۷ سالش بود اونوقتا من بچه بودم .. که مادرش ساز مخالف زد و دختر مورد علاقه ی پسر عموم ازدواج کرد یعنی ب قول خودش اون عشق بچگیش بوده ولی حالا واقعا دل به زن داداشم داده )
وقتی پسر عموم به مامانش گفت .. زنموم کلی داد و بیداد کرد ک نع شرم و حیا نداری ک این دختر قبلا عقد کرده .. هرچه قدر با زنموم صحبت کردیم ک این دختر فقط دوروز عقد پسر ما بوده روز سوم شوهرش و از دست داده .. به گوشش نمیرفت و میگفت آبرومون تو فامیل میره چون نحسی میاره دختره عقد کرده با پسر مجرد ازدواج کنه ..
بدون اینک با پسر عموم هماهنگ کنه همون شب رفت با فامیل خودش صحبت کرد ک برن خاستگاری دخترش.. شب یهویی به پسر عموم گفت .. وقتی هم پسر عموم داد و بیداد کرد ک این چ وضعیه زنموم شروع کرد به آه و ناله کردن ..ب هر بدبختی شد پسر عموم و راضی ب رفتن کرد .. ماهم باهاشون رفتیم .. ولی زن داداشم نیومد . وقتی رفتیم اونجا انگاری همه راضی بودن تو همون جلسه ی اول انگشتر و کردن دست دختره .. شبش پسر عموم وسایلاش و جمع کرد و گفت من دیگ اصلا تو این خونه نمیمونم .. زنموم هم دوباره شروع کرد ک اگه بری نفرینت میکنم و فلان و بیسان .. اصلا مگه من مریض نیستم وصیت میکنم ک تو با این دختر عقد کنی .. ( آخه زنموم داره میمیره همه ی دکترا هم گفتن که نهایتش تا سه سال بیشتر زنده نیست )
پسر عموم هم جونش ب مادرش بستس چیزی نگفت .. هرکاری کردیم زنموم و منصرف کنیم فایده نداشت .. پسر عموم هم قسم و قرآن میخورد ک من هیچ علاقه ای ب این دختر ندازم .. تصمیم گرفتیم که پسر عموم بره ب دختره بگه دوسش نداره همین کارو هم کرد به دختره گفت ک دختر خوبی هستی ولی این ازدواج فقط به خاطر مادرمِ .. ولی دختره انگاری لج گرفته باشه یا از قبل خبر داشته باشه فقط عصبانی شد و ی هفته ای با پسر عموم حرف نزد ولی بعدش زنموم و مادرش در گوشش خوندن ک عاره تو میتونی عاشقش کنی و عشق به وجود میاد دوباره دختر آشتی کرد .. بعد از اون کلا کاری کردیم ک پسر عموم و زن داداشم هم و نبینن .. از یه طرف پدرم مدام به پسر عموم میگفت ک عاره بچسب ب زندگیت و دل بزار برای زندگیت میتونی درستش کنی .. از طرفی هم منم ب زن داداشم میگفتم ک عاره دل بکن اون دیگه زن خودش و داره ..
تا اینک ۹ ماه گذشت .. هروقت من زن داداشم و میدیدیم چشماش پر اشک بود و میگفت این چ سرنوشتی ک من از هرکی خوشم میاد خدا ازم میگیره .. حال و روزش مثل زمانی شده بود ک داداشم مرده بود .. از طرفی هم پسر عموم مثل یه مرده ی متحرک فقط زندگی میکرد ت لبخن