ببین عزیزم میفهمم چی میگی چون منم همین مشکلو داشتم منتها من از این میسوزم مادر شوهرم خالمه وقتایی ک بیمارستان بستری بود تا خود صبح پرستاریشو کردم اما جاریم حالشم نمیپرسید هر کاری فکر کنی براش کردم اما احترامشو فقط ب اون جاریم میذاره بی اون غذا از گلوش پایین نمیره با اینکه همه میدونن جاریم اصلا عروس خوبی براشون نیس ولی چون خودش انتخابش کرده از ترس پسرش اینکارارو میکنه
اوایل خیلی از این رفتارش ناراحت میشدم ک چرا منو حساب نمیکنه اما الان ک ادم حسابشون نمیکنم انقدر حالم بهتره
کاری از دستم بر بیاد هم نمیکنم خودشم فهمیده و نمیتونه اعتراض کنه
ب خواهرشوهرم ک دختر خالمه خیلی محترمانه گفتم ک خیلی کارا برای مادرت کردم و متوجه نشد من بعد توقعی از من نداشته باشید و واقعا بهم حق داد گفت اخلاق مادرمو میدونم و بعد از اون سر سنگین شدم عین خانوما میرم نیم ساعت میشینم دست ب سیاه سفید نمیزنم احترامم نگه میدارن میدونم دوسم ندارن خوب نداشته باشن منم دوسشون ندارم