موهاشو کندم با مشت زدم تو دماعش خون پاچید رو در و دیوار با کمربند افتادم به جونش هی میگفت نزن لامصب به من رحم نمیکنی به اون بچه ی تو شکمم رحم کن.
خلاصه اینقدر زدمش خون اورد بالا
اومدم بندازمش از پنجره بیرون یهو لیز خوردم خودم پرت شدم چشامو وا کردم دیدم از تخت افتادم پایین و اینگونه از خواب شیرین برخاستم
گفتم امشب شوهر کشونه از قافله عقب نمونم.گرچه بنده جدا شدم