من با مادرشوهرم دوسال که قهرم حالا برادرش فوت کرده و من با زنداییش خیلی خوب بودم ولی یه چیزی پیش اومده دیروز رفتم اونجا همیشه سلام میکنم جواب نمیشنون خلاصه دیروز رفتم بعد تا من رفتم اونا نیم ساعت بعد پاشدن برن مادرشوهرم با دخترش بعد زندایی دست خواهرشوهرم گرفت گفت نرید میدونم معذبید بخاطر چی دارید میرید منم چون منتظر همسرم بودم نمیتونستم محل ترک کنم از طرفی پسردایی همسرم خیلی با ما اوکی هست گفت شب بمونید اینجا خلاصه اصرار موندیم زندایی هم هی میگفت اونا بی ادبن حرمت تو خودت کنار نکش از جمع حالا شب خواییدیم فرداشم مادرشوهرم نیامد زندایی جلوی زنداداش خودش گفت مادرشوهر این باید الان اینجا باشه ولی بخاطر این که ریخت این نبینه نمیاد بعد من به پسرداییش گفتم من میدونم وجود اونا لازم اون برادرش اهمیت بودن اونا بیشتر هست پسرداییش گفت اون ۶۵ سالش باید شعور داشته باشه بخاطر همدردی با ما کاری نداشته باشه با کی اختلاف داره بمونه شما معرفت دارید شوهرت داره بیاید اینجا حالا من میگم وقتی زنداییش اینطوری گفت منظورش ایا این نبود تو نیا اونا رو دوست دارم اینجا باشن