امروز ی یادداشت گذاشتم فردا نرو سرکار با هم قراره بریم جایی
گفت کجا بهش نگفتم گفتم فقط بیا
فکر کنم فهمیده بود کجارو میگم
بچه رو خوابوندم دیدم اومد کنارم ب خیال خودش شوخی کنه مقاومت کردم اخرش گفتم باید فردا بریم شورا حل اختلاف دیگه نمیتونم باهات زندگی کنم
الکی گفت مرخصی نمیدن بعدش گفت من از اونجا میترسم😁😄
همه حرفامو بهش زدم گفت باید فلان بشی بهمان بشی گفت چشم فقط خداکنه دوباره گوشش در و دروازه نباشه
بعدش ک اومد سمتم بیشتر برام وقت گذاشت ب خاسته هام توجه میکرد کلا روز خوبی بود
خداکنه همیشه اینطور باشه