دو ماهه عروسی کردم و یک روز خوش ندیدم
تاپیکای قبلیمو بخونید متوجه میشید
دیشبم دیگه خانواده هامونو گفتیم اومدن و خیلی حرفا گفته شد و حرمتا شکیته شد
شوهرمو دیگه دوس ندارم و متنفرم ازینک زندگیمونو بخاطر مامانش به این حد رسوند
دلم دیگه باهاش نیست
دیشب میخواستم با خانوادم برم که خودش و پدرش نذاشتن
اما شب اومده در مورد ندادن مهریه بعد از طلاق سیرچ میکنه
توی باتلاق گیر کردم خیلی باهاش راه اومدم خیلی اشتباه داشتم اما درستشون کردم اما اون تلاشی نکرد
بچه ها چیکار کنم؟خونوادم میگن صبر کن اما من دیگه حسی بش ندارم نمیتونم دارم عذاب میکشم