ببین من حرف زیاد شنیدم ازشون یه روز ب خودم اومدم دیدم چ روزایی میتونست بهتر از این باشه و نشد چقدر باهم بحث داشتیم من گله میکردم همش هر چند ب حق بود اما شوهرم گناهی نداشت
نه بی گناه ک نبود اگه اون درست رفتار میکرد اگه عرضه داشت میتونست جلوشون وایسته و نذاره به بی احترامیهای بیشتر و بیشتر بکشه
اما اون اعتقاد داشت خودت باید جلوشون وایستی رفتار خودت باعث شده... میدونم کلمه ی خوبی نیست اما نمیدونمچ کلمه ای جاش بذارم ک حق مطلب و ادا کنه!
یه روز ب خودم اومدم گفتم اونا پی خوشیشونن تو کجای کاری همش بحث همش دعوا اون موقع اونا رفته بودن مسافرت و ..خوشگذرونی ..
تصمیم گرفتم روشمو عوض کنم گله رو گذاشتم کنار سپردمشون ب خدا و دیگه برای گذشته فکر نکردم..دیگه بذاس نشمردمو مرور نکردم
حالا اون شروع کرده تو هر مراسم و جشنی ازم انتظار داره بهش پیشنهاد بدم بریم خونه ی اونا اگه اینکارو نکنم کلی دعوا میکنه و میگه تا درست نشی وضع همینه! اخه این چ منطقیه