پدرم خیلی محاسن داره ولی خیلی عصبیه
داشتیم از مسافرت برمیگشتیم رسیدیم به پارکینگ در پارکینگ با کنترل باز نشد گفت برو باز کن منم کمربند بسته بودم کفشام پام نبود حنصفری هم تو گوشم گفتم من چند دقیقه طول میکشه
مامانم رفت بعد بابام شروع کرد با ی لحن تاسف بار که تو عقلت نمیرسه ی رب قبل از رسیدن باید اماده بشی چه قدر تو کم عقلی من با تو چیکار کنم خسته شدم! از دستت😕
منم گفتم منم خسته شدم (منظورم رفتارهاش بود)
دیگه واویلااااا هررررچی از دهنش دراومد به من گفت
بعدم برای اولین بار گفت تو رو باید هر کی از راه رسید بهش میدادم با یکی مثل خودت میرفتی سه ماه دیگه برمیگشتی نه اینکه حمایتت کنم
در حالی که من همه ی خواستگارام خوب بودن همه تحصیل کرده همه دارای شغل خوب اکثرا خونه و ماشین داشتن ولی هیچ کدوم رو حتی نذاشته بیان یا صحبت کنیم
خلاصه که خیلی ناراحتم
سر کوچیک ترین مسئله ای چنان با تاسف به من توهین میکنه که تمااام اعتماد به نفس من دود میشه میره هوا