من با خانواده شوهرم تو یه ساختمونم .
دیروز وقتی ماشین جلو در خونه پارک کردم یکدفعه دیدم فضای سبز جلوی خونه مون کلی کارتن و وسیله ریخته شده . یک لحظه همه شون برام آشنا اومد . رفتم جلو دیدم وسایلایی هست که من بالای راه پله گذاشته بودم . انباری چون پر بود دیگه جایی نداشتیم بخاطر همین بغل در پشت بوم وسایلارو چیده بودیم . پدرشوهرم شروع کرده به پاکسازی اونجا . بدون اینکه بپرسه چی لازم دارین چی لازم ندارین همه رو ریخته بیرون .
دیدم تمام وسایلای تزیین تولد دخترم رو زمین پخش و پلا . کلی پای اونا پول دادم .بسته ی فشفشه ها . دفتر خاطراتم و کتابای درسیم که برا ارشد لازمشون دارم . اسباب بازیهای خیلی سالم دخترم .وااااای خیلی چیزا
اعصابم خرد شد .اومدم دیدم پدرشوهرم راه پله وایستاده . همیشه با روی خندان سلام و علیک میکردم . با سردی تمام یه سلام مدل یخخخخخی دادم و رد شدم 🙄
برای اولین بار همچین حرکتی رو زدم 😕
شب پدرشوهرم و زنش اومدن خونه مون