پسر عمو شوهرم جشن گرفته بود همه زن شوهری دعوت کرده بود غریبه هارووو
برادرشوهرم و جاریمم دعوت بودن...
ک اتفاقی شوهرمم ی سر میره به پسرعموش بزنه که پسر عموش میگه...پاشید بیایید واس جشن من که فرداس قاطییه اشاره به برادرشوهدم کرد وگف اره به داداشت گفتم بهت بگه ولی خودمن باز گفتم... فامیل نیس فقط تو وداداشتتو دعوت کردم با خانماتون نمیدونم دوست دارید بیایدد یا نه
شوهرمم میگه با خانم صحبت میکنم میگم
اومدن خونه ک من گفتم اکی ..شوهرم گف نه دا اش چرا بمن نگفتی
گف نمیدونستم زنت دوست داره بیاد یا نه
شوهرم گف میگفتی اگر نمیامدیم خودمون میدکنستیم نه اینکه جای ما تصمیم بگیری
خلاصه با دلخوری ازشوننن رفتیم جشن بچممم گزاشتم پیش مادرممم
کلی خوش گذشت... جاریمم ک طبق معمول چس کن خودشو زد ب برق جز سلام حرفی ب ما نزد... ماهم کلی شادی کردیم و ۲بار رفتم سراغش بی محلی دیدم محلش ندادم
اخر مجلس همه سوار شدن بریم
ب من خداحافظی نکرد رفتم در شیشه شوهرمو زد شوهر شیشه داد پایین گف خداحافظ😲😲😲
منم ب شوهرم گفتم
گف ول کن ..بابا وو عکسارو بفرست ک عکسارو دادم ب بابام😂😂😁😂
رفتم بچمو بیارم بابا مامانم چپ چپ نگام میکردن.. ک خجالت ننیکشی رفتی مهمونی 😂😁😁
شوهرم گف ولشون کن بابا شوهر داری خلاصه چند شبه بابا مامانم باهام نمیحرفن...مثلا سنگیننن🙂🙂🙂🙂