بااينكه منوشوهرم همؤ دوس داريم ولي داريم جدا ميشيم ،امشب خونه زنداييم كه سيّده دعوت بوديم،همة زوجا كنارهم بودن، منم ياد روزايي افتادم كه باشوهرم تواين مهمونيا بوديم، خيلي دلم شكست كه الان تنهابودم.
حتي اينقد معذب شدم كه رفتم رو بالكن با خانوماي مسّن نشستم و عصر جديديو كه اينهمه دوس داشتم،نديدم، جون تحمل اون جوّ بدون شوهرم خيلي سخت بود، بعد طلاق ميخام جه كنم نميدونم.تازه هنوز فاميل مطلع هم نيستن.
قلبم شكسته،دلم كرفته نميتونم باكسي هم بحرفم كفتم بيام اينجا حرف بزنم حداقل