حالم خیلی بد بود الان اومدم اینجا درددل کنم لطفا رو زخمم نمک نپاشین
ما بعد مدتها امروز زفتیم بازار که برای پسرمون یکم لباس و ..بخریم . آخرین جایی که رفتیم از جنساش خوشمون اومد خانم و آقای صاحب مغازه خیلی مودب بودن
دوتا خانم فروشنده هم داشتن . ما یدونه لباس پسندیدیم و رفتیم سراغ دومی که یکی از فروشنده ها اومد و خدا شاهده کنار شونه همسرم ایستاد من اولش برام مهم نبود منتطر بودم یه تکونی به خودش بده شوهرمم دقیقا کنج دیوار بود نمیتونست تکون بخوره
بعد شوهدم گفت این لباس کوچیکه براش این خانم هم گفت عه حرف شوهرت درسته دیگه این کوچیکه و در حالی که کاملا اندازه بچم بود و یه سایز بزرگتر تو تنش زار میزد
بعد من باز به شوهرم گفتم که باشه اون یکی چطوره
باز زنه گفت واااای شما چرا اینجوری میکنی و یه چرت و پرتایی هم گفت که اصلا یادم نیست تو تمام این مدت هم از پیش شوهرم جم نمیخورد
خدا شاهده که من چقد مثبت نگرم دیکه به رفتارش شک کردم . بعد اگه دروغ بگم خدا گردنمو بزنه هر حرفی میزد خودشو قر میداد
حتی من برگشتم بهش گفتم شما بفرمایین ما خودمون امتخاب میکنیم برگشت گفت عههههه من جااام خوبهههه