شازده كوچولو پرسید:
تو كه هستی؟چه خوشگلی!
روباه گفت: من روباه هستم.
شازده کوچولو به او تکلیف کرد که بیا با من بازی کن. من آنقدر غصه به دل دارم كه نگو.
روباه گفت من نمیتوانم با تو بازی کنم.
مرا اهلی نکردهاند.
شازده کوجولو آهی کشید و گفت: ببخش!
اما پس از کمی تأمل باز گفت: اهلی کردن یعنی چه؟
روباه گفت: اهلی کردن چیز بسیار فراموش شدهای است یعنی ایجاد علاقه کردن.
تو هنوز برای من پسربچهای بیش نیستی مثل صدهاهزار پسربچه ديگر و من نیازی به تو ندارم.
تو هم نيازی به من نداری.
من برای تو روباهی هستم شبیه به صدها روباه دیگر. ولی تو اگر مرا اهلی كنی هردو به هم نیازمند خواهیم شد.
تو برای من در عالم همتا نخواهی داشت و من برای تو در دنیا یگانه خواهم بود.
روباه گفت: الان زندگی یکنواختی دارم.
من مرغها را شکار می کنم، آدمها مرا.
همه مرغها عین هماند.
به همین جهت در اینجا اوقات به کسالت میگذرد ولی تو اگر مرا اهلی کنی،
انگار که زندگیم را چراغان کرده باشی.
" تو تا زندهای نسبت به چیزی که اهلی کردهای مسئولی.
انسانها این حقیقت را فراموش کردهاند،
اما تو نباید فراموشش کنی "