سلام
اگه میخواین به طولانی بودنش گیر بدین همین الان برید و دیگه ام تو تاپیکای دیگران شعار ندین پست اول خار داره گل داره کاکتوس داره
دلم خیلی گرفته
سه چهار سالیه با اینجا آشنام
با کاربریای مختلف رفتم و اومدم و رمز عبور یادم رفته ی کاربری جدید ساختم اینا بماند
من نمیدونم از کجا شروع کنم به گفتن زندگیم دیگه نمیتونم تحمل کنم خسته شدم از نگفتن و قایم کردن،
من چهار سال با یه پسر معقول دوست بودم به قدری هم دیگرو دوست داریم یه روز بدون هم نمیتونیم سر کنیم
اومد خواستگاریمو به زور خانوادمو راضی کردیم ک عقد کنیم
سال 95 عقدمون بود یادش بخیر چقد خوشحال بودیم برگشتی از محضر تو راه خونه ی مامانم اینا تو اتوبان سرمونو از پنجره میکردیم بیرون عین خل و چلا جیغ میزدیم و میخندیدیم
گذشت و گذشت شوهرم کارش خوب بود بعد عقد رفتم پیشش با هم کار کنیم
کار میکردیم حسابی و حسابی ماشین خریدیم پول عروسیمونو جور کردیم خودمون که یه موقعیت پیش اومد خونه بخریم
هرچی جمع کرده بودیم با وام ازدواج و یه وام مسکنم گذاشتیم روش تقریبا یه بخش زیادی از سرمایه شوهرم ک برای کارش بود مواد سازنده ی کار...
همرو دادیم یه خونه خریدیم شصت متری باقی پولشم نداشتیم دادیم مستاجر
دیگه گفتیم کار میکنیم یه وام دیگم گرفتیم ک اون سرمایه رو که خرج کرده بودیم جبران کنه
شروع کردیم کار کردن این بین برادر همسرم که همکار و هم صنف همسرمه( و همسرم این حرفه رو بهش یاد داده) هر جا میرفت پیش هر مشتری زیر آب مارو میزد نمیزاشت باهاش کار کنیم وضعمون خیلی ریخت بهم نتونستیم پول جمع کنیم قسطامونو ب زور میدادیم چه برسه به پس انداز و پول عروسی جور کردن....
حتی تا الان که سال 98 هستش
مستاجرمونو بلند کردیم ولی برا عروسی تا بعد محرم صفر زمان لازمه...
با ایناش کاری ندارم😞
درد من مادرمه
انقد بهم سرکوفت میزنه
انقد میگه همه رفتن سر خونه زندگیشون بچه اولشونم بغلشونه تو هیچی به هیچی این چه آدمیه انتخاب کردی این چه انتخابیه سر افکندمون کردی
بنده خدا همسرم حتی گفت بخاطر کمک هایی ک میکنی نصف خونه رو ب نامت میزنم و زد
شما بگید من چیکار کنم با مادرم
حتی یکار کرده تو هر جمعی تازه وارد میشم چ اینجا چ گروه یا گروه دوستی جدید روم نمیشه بگم دوره عقدم میگم تو زندگی ام
روزی نشده مامانم سرکوفت نزنه
بخاطر این حرفاش دیگه خونمون نمیرم میمونم خونه مجردی همسرم پیشش
خانواده همسرم دستشون تنگه 😞
یه زمین دارن میخوان بفروشن برا ما عروسی بگیرن ولی من دلم رضایت نمیده
امروز صبح زود ساعت هشت هم من سر کار بودم مامانم پی ام داده فلانی فردا عقدشه اونم میره سر خونه زندگیش تو هنوز اندر خم یک کوچه ای
اون فلانی که میگه خواستگار سمج من بود، از اقوامه
هی میگه یاد بگیر دختره پولداره باباش بهش ماشین کادو تولد میده انتخابشو ببین توام رفتی انتخاب کردی خیر سرت
خسته شدم دیگه یه کار کرده خجالت میکشم جایی بگم عقدم😔