خسته شدم.نمیدونم چرا اینجوری شدم.اصلا نمیتونم خودمو خوشحال کنم.همش احساس میکنم کسی بهم اهمیت نمیده احساس میکنم همه درگیر خودشونن و کارای خودشون از هر حرف نامزدم سریع منظور برمیدارم همش احساس میکنم درگیر کار و من ونمیبینه بهم زنگ میزنه گاهی قربون صدقم میره اما احساس میکنم همش الکیه نه فقط نصبت به نامزدم به بقیه هم همین حس و دارم.به خواهرام پیام دادم ک پول احتیاجم چقدر میتونین کمکم کنین تا سه ماه دوتاش ک گفتن پول نداریم یکیشونم گفت گفت سکه دارم بفروش کارت راه بیوفته بعد بهم برگردون.اصلا زنگ نزدن بعدش ببینن پول جور کردم نکردم چرا پول میخوام اصلا.من ک پول نمیخواستم فقط میخواستم ببینن بهم پول میدن یا نه.من ک به همشون کمک کردم و هواشونو داشتم تا جایی ک از نظر مالی پول داشتم و تونستم همش به این چیزا فکر میکنم.احساس میکنم به همه محبت میکنم و لی محبت نمی بینم.نامزدم همش دیگیر کارهوهمش میترسم اگ ازدواجمن رسمی بشه میتونم باهاش کنار بیام یانه.چیکار کنم؟؟به من میگه دریا تو چرا اینجوری شدی؟؟ نکن با خودت اینجوری یکم ناز میکشه اما تو من تقعقیری نمیبینه خسته میشه از این زود خسته شدنشم عصبانی میشم ک چرا بیشتر نازمونمیکشه....از دست خودمم و این فکراممخسته شدم
باید برای خودت کار ردیف کنی تا از این فکرها بیرون بیاری آنقدرها هم که فکر میکنی ادمها مسیولیتی در بر ...
شاغلم.من از همه توقع ندارم اما فک میکنم بعضی از آدما نسبت به هم وظایفی دارن .گاهی حتی ی تلفن هم حال آدمو خوب میکنه منی ک هر روز به خواهرم زنگ میزنم بعد چن روز ک زنگ نزدم نباید زنگ بزنه بگه چرا خبری ازت نیست؟؟این خواسته زیادی به نظرتون؟؟