2733
2734

سلام. یه مادر شوهر دارم.😁خداروشکر دوتا ندارم😝

معلوم نیست چطور آدمیه.هر دفعه رفتارش با دفعه بعد فرق میکنه.یه بار باهامون خوبه، یه بار بد. اوایل که عقد کرده بودیم  خیلی اذیتم میکرد. پشت سر خودم و خانوادم حرف میزد. هر روز با همسرم دعوا داشتیم. مینشست از خودش یه چیزایی در میاورد به همسرم میگفت، بعدم میگفت ریحانه گفته. و این میشد بحث و دعوا. انقدر اذیتم میکرد که با وجود اینکه من و همسرم همدیگه روخیلی دوست داشتیم، چند بار تو عقد میخواستم طلاق بگیرم. یه بار به گوشیم زنگ زد، جایی بودم نمیتونستم جوابشو بدم.، سوادم نداره که بهش پیامک بدم. بعدش که رفتم خونه، پسرشم کنارم بود، زنگ زد هرچی از دهنش در اومد بهم گفت تا اونجا که یه عالمه حرف بهم زد بعدم گفت اره منکه میدونم همش میای خونمون میری تو اتاق پسرم.منم هیچی بهش نمیگفتم. بغض گلومو گرفته بود و صدام در نمیومد. 😔بعدم سر همین مساله چنان دعوایی راه انداخت که اون سرش ناپیدا. نشست جلو مادرم و خانواده دختر عموم و همسرم، با شوهرش همه حرفی بهم زدن. چیزایی گفت که بعد دوسال هنوز یادم میاد دلم میسوزه. همه چی به مادرم گفت. و ما هم طبق معمول هیچی نمیگفتیم. نه که نمیتونستیم حرف بزنیم. من پسرشو دوست داشتم😢خانوادم هم میدونستن. برا همین هیچی نمیگفتن که همسرم ناراحت نشه. نذاشتم حتی یه ذره از آزار رسوندناش رو بابام متوجه شه. چون اگر می‌فهمید حتما طلاقمو میگرفت. از اون به بعد من دیگه رنگ خوشی رو ندیدم. افسردگی گرفتم. هر روز مطب یه دکتر بودم. یه مدتی که دیوونه شده بودم. همش کابوس، همش از چیزای موهوم مینرسیدم. مادرم فشار خون عصبی گرفت، قلبش درد گرفت، ولی از همش گذشتم بخاطر همسرم.

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

💥تا روز عروسی. جاریم خیلی حسوده. همه هم میدونن. روز عروسیم سر یه مساله پیش پا افتاده که حق هم با من بود. تقصیری نداشتم. چنان دعوایی بین من و برادر شوهرم به پا کرد. که برادر شوهرم پاشد اومد جلو در آرایشگاه سرو صدا راه انداخت و هرچی لایق زنش بود به من گفت. من و خواهر شوهرم هم تو آرایشگاه وایساده بودیم دوتایی گریه میکردیم. بعدم نمیدونم چی رفتن به شوهرم گفتن که وقتی سوار ماشین عروس شدم، بغضمو قورت دادم و پیش خودم گفتم نمیذارم امشب برای امیر خراب بشه... می خواستم مثل همه تازه عروس دومادا تو ماشین حرفای عاشقانه رد و بدل کنیم. ولی وقتی ازش پرسیدم شاداماد حالت خوبه؟ داد کشید سرم که تو دیگه حرف نزن. معلوم نیس چه غلطی کردی. همه خونوادمو ناراحت کردی. 😢😢😢وتا آخر عروسی انقدر گریه کردم. آخر شب نمیتونستم از بابام جدا شم. محکم بغل کرده بودیم همو میگفتمش بابا تو رو خدا نذار ببرنم. هنوز که یادم به گریه های بابام میوفته نمیتونم گریه نکنم. آخه بابام هیییچ وقت نذاشت من اشکشو ببینم. اون شب اولین بار بود که زار میزد...بد ترین شب عمرم شب عروسیم شد. 

شوهرم از شب عروسی عوض شد. اون پسر عاشق تبدیل شد به یه آدم افسرده. سر هر مساله ای آزارم میداد. بهونه های الکی میگرفت. الکی با مردم دعوا راه می انداخت که منو اذیت کنه. با خواهر کوچولوم و برادرم بد رفتاری میکرد... افسردگیم شدیدتر شد. تاحدی که دو بار خودکشی ناموفق داشتم. آخرین بار که میخواستم خودمو بکشم و نشد، به جای اینکه دلداریم بده و کمکم کنه، بهم گفت میرم آبروتو میبرم. به بابات میگم این چه دختریه بار آوردی که میخواست خودشو بکشه. بابام خیلی غرور داره اگر اینطوری بهش میگفت، بابام میشکست. از ترس اینکه به پدرم چیزی نگه. قسمش دادم. بعدم دیگه اقدام نکردم. نه بخاطر اینکه زندگی رو دوست داشتم. نه. دیگه حتی شوهرمم دوست نداشتم و فقط تحملش میکردم.

2738

💥یه روز متوجه شدم دزدکی من میره خونه مادرش. و وقتی برمیگرده روش جدیدی یاد گرفته برای آزار. بهش گفتم امیر دیگه بدون من نرو خونه مادرت چون منم دلم میخواد باهات بیام. منم ببر. و نذاشتم بره. تا یه چند ماهی حالمون خوب بود. تا اینکه باز شروع کرد بهونه گیری. چند روز پیش متوجه شدم بازم پنهانی میره خونشون. دیگه صبرم تموم شد. نشستم بهش گفتم من از روزی که عروس خانواده شما شدم غیر از تحقیر و اذیت چیزی ندیدم. از اونا که نمیگذرم، تو دیگه اذیتم نکن. اون پشت خانوادش در اومد و گفت مقصر خودتی. ببین فلان جا مادرم فلان کارو کرد برات فلان جا اینجور گفت اونجور گفت. اگرم ناراحتی هست تقصیر توئه. یه مدتی بود نمیذاشت برم خونه مادرم. به خدا ما از در خونه مادرم که وارد میشیم، فقط عزت و احترامه که بهمون میدن. انقد هوامون رو دارن. اگر دوتا نون داشته باشن موقعی که برمیگردیم خونمون یکیش رو میدن به ما. از هیچی برامون کم نمیذارن. با اینکه وضعیت مالیشون خیلی بدتر از خونواده ی اونه.

از اون ورمثل سگ میترسم تنهایی برم خونه مادرش. هر دفعه تنهایی رفتم انقدر اذیتم کرده که حساب نداره. از روز عقد تا الان انقدر جلو فاملم بهم توهین کرده که خدا فقط جوابشو بده. دیگه همه میدونن اذیتم میکنه. سر همین مساله انقدر زخم زبون از دور و برم میشنوم. آخه من از فامیل خواستگار زیاد داشتم. ولی دل دادم به این غریبه. 😔
دو هفته مریض بودم. یه سر افتادم تو خونه. امیر که اصلا به دادمم نرسید. بعد دوهفته دیروز یکم بهتر شدم از جام بلند شدم. دیشب گفت بریم خونه مادرم. منم گفتم باشه و آماده شدیم رفتیم. وقتی رفتم دیدم همه هستن الا مادر شوهر کجاست؟ هیچکس نمیدونه. آخه عادت داره میره بیرون به کسیم نمیگه. بعضی وقتا تا ساعت 11، 12 شب بیرونه و کسی نمیدونه کجاست...
هیچ وقت تا الان دست خالی نرفتم خونشون. همش سر راه یه چیزی میگیرم میبرم. با این وجود که از اونا از لحاظ مالی خیری به ما نرسیده.
وقتی حاج خانوم از در اومد تو با شوهرم جلو پاش بلند شدیم سلامش کردیم. محلمون نداد. جواب هیچکدوممونو نداد. بعد دوهفته که پسرش رفته بود خونش. شوهرم علامتم داد که برو جلو سلامش کن ببوسش. منم رفتم سلامش کردم گرفتمش ببوسمش. به زور گفت علیک سلام. بعدم پشتشو کرد بهم رفت. شوهرم رفت تو فکر. دوقیقه بعدش گفت پاشو بریم. جایی که احترام نذارن بهمون نمونیم بهتره. ولی راستش من ترسیدم. 😔میدونستم مادر شوهرم دنبال بهونه میگرده که دعوا راه بندازه. برا همین بهش گفتم اشکال نداره. بشین شام بخوریم بریم. به خدا سر سفره که نشستیم انگار داشتیم زهر مار میخوردیم. بعدم شوهرم سریع پاشد و اومدیم خونه. تا اونجا بودیم مامانش با همه صحبت میکرد، دم به دم غذا تعارف میکرد به جاریم. ولی انگار ما اصلا اونجا نبودیم. دلم گرفت. گفتم حداقل به پسر خودش احترام میذاشت. از دیشب باز همسرم شروع کرده بهانه گیری. همش دلش میخواد باهام دعوا کنه. صبحم صبحونه نخورد و رفت سرکار. غصه ام شده تا بعد از ظهر سر کاره. براش ساندویچ درست کردم گذاشت رو میز بعدم گفت بچه مدرسه ای نیستم که لقمه میذاری برام و رفت...
دلم گرفته. دیگه از زندگی خوشم نمیاد. همش فکرم اینه که چرا نمیمیرم همشون رو راحت کنم.؟
دیشب بهم گفت به دل نگیر. محل نده به این رفتارای مادرم. گفتم هنوز عادت نکردم ولی سعی میکنم. آخه من تو خانواده ای بزرگ شدم که همیشه هممون احترام هم رو نگه میداشتیم. من هیچ وقت شاهد دعوای پدر و مادرم نبودم. هیچ وقت صدای بلندمون رو کسی نشنید. اقتدار مرد همیشه تو خونمون حفظ میشد. جدایی از این محیط واقعا برام سخت بود. ولی وقتی وارد خونواده اونا شدم مطمئن شدم که از زندگی جداشدم و به مرگ رسیدم. همش تو خونشون مادرش رئیسه. پدرش نقش ماست رو بازی میکنه. که البته همین پدرشوهر یه زمانی منو خیلی اذیت کرد. هر روز مادرش با مردم دعوا داره. هر روز تو خیابون با همه دعوا داره. چند بار تا الان جلو خودم به شوهرش بی احترامی کر ه. چندین بار به شوهرم بی احترامی کرده. ازشون بدم میاد.افسرده ام. مثلا تازه عروسم. ولی هیچی از زندگی نفهمیدم. دکتر بهم گفته تا حال روحیت خوب نشده اقدام نکن برای بارداری. تنهام. نمیونم چیکار کنم؟؟؟ 

حالا چهکنم به نظرتون؟ افسردگی دارم. هردفعه ایم یه ماجرای جدید سرم میارن. دلسرد شدم ازش. نه اونقدر تحمل دارم که بمونم. نه اونقدر تحمل دارم که برم. یادمه یه موقعی خیل دوسش داشتم. الانم دوسش دارم. ولی از تب و تاب افتادم. فکر میکنم شاید بچه دارشیم اوضاع بهتر شه ولی خوب از طرفی دلم نمیخواد فقط برای بهتر شدن شرایط یکی رو دنیا بیارم. از طرف دیگه از کجا معلوم با بچه اوضاع بدتر نشه؟ 😔

2706
ارسال نظر شما
این تاپیک قفل شده است و ثبت پست جدید در آن امکان پذیر نیست

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز