یه بار سر زده با شوهرم رفتیم خونه مادرش اینا
خونواده مادریش اونجا بودن از بزرگ تا کوچیک
من وقتی فهمیدم میخواستم از همون دم در برگردم
آخه اولین دیدار بود و به هیچ عنوان دوست نداشتم منو ببینن همیشه ازشون رو میگرفتم
داشتم با شوهرم بحث میکردم که منو برگردونه که پسرداییش دید منو
از حال رفتم
بهوش که اومد رفتم تو پذیرایی هرکی یه حرفی میزد یهو خالش گفت این سرطانی بی پدر و مادر چی بود گرفتین برا امیرحسین؟؟ مگه قحطی بود؟؟ این همه دختر خوب تو فامیل ...