دیروز رفتیم خونه مادرشوهرم ما رسیدیم یه ربع بعد جاریم اینا اومدن پدرشوهرم گفت چرا دیر اومدین کی میخواد ناهار بزاره و یکم دیر تر میومدین راهتون نمیدادمو این حرفا,اینارو ما اومدیم به ما گفت من حالمم خوب نبود خیلی ناراحت شدم بعد رفتم اشپزخونه غذا بزارم مادرشوهرم گفت نمیخواد خودم میزارم گفتم نه دیگه خودم غذا میزارم بعدشم که جاریم اینا اومدن به اونا هم گفت,جاریم جواب پدرشوهرمو که جدا داد به کنار بعدشم رفت اشپزخونه کلی گریه و گلایه کرد به مادرشوهرم,اونوقت مادرشوهرم کلی ازش معذرت خواهی کرد بوسش کرد نازش کرد جالبه منم تو اشپزخونه بودم ولی اصلا از من دلجویی نکرد منم دیدم دارم خفه میشم اومدم تو پذیرایی ,تا اخر عصر هم همش پدرشوهرم با جاریم شوخی میکرد از دلش در بیاره ,بعد اینا یکم زودتر از ما پاشدن برن پدرشوهرم دست جاریمو گرفت گفت عروس انگار از من ناراحتی من منظوری نداشتم بغلش کرد بوسش کرد رفتن ولی ما رفتنی فقد دست دادو خداحافظ,انقدر ناراحت شدم اومدم خونه به شوهرم گفتم چرا مامان بابات هر چی دلشون میخواد به من میگن ناراحتم میکنن اگرم نشون بدم ناراحتم یا اعتراض کنم چنان به من میتوپن که اخرشم من بدهکار میشم ,امروز چرا یکبار به من نگفتن منظوری نداشتیم ,شوهرمم طبق معمول سکوت کرد