2726
عنوان

ناهار چی بپزیم؟

218 بازدید | 29 پست

بچه ها غذای جدید چی پختین که خونواده خیلی خوشش اومده ؟ بگین بقیه هم یاد بگیرن.

من قبلا شوهرم دستپختمو خیلی دوس داشت و تعریف میکرد. یه مدته منم بی حوصله شدم غذاهامم تکراری شده😕 هم اینکه شوهرم صبح زود میره تا شب دیروقت سرکاره. میخوام حداقل شب که میاد خونه غذای درست حسابی بزارم جلوش.  غذاهای جالب و هیجان انگیز بگین.

بعضی زن‌ها تصمیم میگیرن دنبال مردها برن. بعضی زن‌ها تصمیم میگیرن دنبال آرزوهاشون برن.

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

اگه فکر رژیم و اینا نیستی مرغ اناری درست کن 

هموقتی با پسرکم بازی میکنم بهش میگم چق چق چق ، شوشولی شوشولی پسرکم قهقه میزنه چقد راحت میخنده به این کلمات بی معنی ...                                 حالا بعد از مدت ها دومی تو راهه آرزو می‌کنم هر چی صلاحه همون بشه، آرزو می‌کنم همه اونایی که دوست دارن زودتر بچه‌شونو بغل کنن
2728

برنجی می خوای یا نونی

هموقتی با پسرکم بازی میکنم بهش میگم چق چق چق ، شوشولی شوشولی پسرکم قهقه میزنه چقد راحت میخنده به این کلمات بی معنی ...                                 حالا بعد از مدت ها دومی تو راهه آرزو می‌کنم هر چی صلاحه همون بشه، آرزو می‌کنم همه اونایی که دوست دارن زودتر بچه‌شونو بغل کنن
شوهرت چه غذایی دوست داره

همه چی. هم فست فود هم سنتی. فقط خاص و جالب باشه😁 اونجوری دوس داره

بعضی زن‌ها تصمیم میگیرن دنبال مردها برن. بعضی زن‌ها تصمیم میگیرن دنبال آرزوهاشون برن.

براش گراتن درست کن 

فلافل 

فسنجون 

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
2706
ارسال نظر شما
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز