خاطره من مال دو روز پیش ک مادرشوهرم ب شوهرم امپول زد و شوهرم برگشت ک کمربندشو درست کنه مادرشوهرم ب شوخی جلوشو نیشگون گرفت جلو من حالم از این موضوع بهم میخوره عوضیییی
خیلی زیادههه...فقط این یکی خیلی مونده تو ذهنم ..مراسم ختم یکی از خانواده شوهرم بود ک خیلی رودروایسی وایسی داشتم باهاشون ..خانواده خیلی با کلاس و شیک ..یه شب من میخواستم برم مراسم ختم اومدم از تو حیاط رد بشم ک همه مردا و پیدا تو حیاط بودن ..ک مجبور شدم از اونجا رد شم بدم تو موقعی ک رفتم داخل کفشامم گرفتم دست برو تو زنا ک از اون در اونوزیشون برم...نمیدونم چرا همش میاد تو ذهنم ک خیلی زشت بود بنظرم وجه بدی داشت