سه روزه زایمان کردم
انتظارداشتم واسه ملاقات که میاد گل وشیرینی دستش باشه دیگه کادو وچشم روشنیش بخوره تو سرش بلاخره بعداون همه درد ادم نیاز به یکم نازونوازش شوهرداره😭
اونم به کنار
ازدیروز اومدم خونه مامانم اینا گفتم تا ده روز اینجابمونم که بخیه هام خوب بشه بعدش برم ویکمم باکارای بچه بیشتراشتا بشم
توی خونه هیچی برام نگرفت که یکم بدنم ریکاوری بشه ینی هیچیااااا گفتم عیب نداره گفتم برو چندتا قطره اینا بخر بیار لازم دارم رفت بگیره فقط یکیشو گرفته بود بعدمیگفت دکتر داروخونه گفته ایناخوب نیست بجاش شیر بخوره خوبه😐گفتم باشه
بعد میگه خیلی همه چیز گرون شده این دوتا قطره وکرم شد۴۰توووومن 🤦🏻♂️
خلاصه اومدیم خونه بابام
از دیروز گذاشته اینجا نیم ساعت نشست ورفت فقط چندباری زنگ زد که پرنیا چطوره گفتم خوابیده گفت احوال پرسیش به چه دردمن میخوره گم بشه بیاد ببینتمون
امروز صبح زنگ زده میگه میرم مرخصی رد کنم ظهر میگه ماشینو میبرم اداره
حالا شاااید غروب بیام یه سر بزنم😕
غروب زنگ زده میگه میرم باشگاه گفتم باشه
بعدش بازم زنگ زده میگه چیزه شششب داداشم اینا مهمون دارن واین حرفا داشت من من میکرد که میرم اونجا گفتم ببین اصلا نیا برو هرجایی دوست داری
گفت باشه سشوارو کنار گذاشتم هروقت شد میام
واقعادلم شکسته بچه ها😭
مگه من چیم از زائو های دیگه کمتره یا بچم چی کم داره؟؟
لایق یه گل نبودیم؟؟
لایق یه سر زدن نبودیم؟؟
لایق این نبودیم که حتی واسه جلوچشم مامان بابام یه کیلو میوه میگرفت دستش میاورد؟؟
این همه خون ازم رفت دردکشیدم ودارم میکشم شیر میدم
دارم دیوونه میشم😭