یه با ر خالش اومده بود ایران واسه فردا ظهر قرار بود بریم تهران دیدن خالش
منم عصری از بیمارستان که شیفت بودم اومدم مسافرخونه
گفت دو ساعت استراحت کنساعت دوازده با اتوبوس را میفتیم تهران
گفتم خیلی خسته مبذاربخوابم ساعت ۶ صبح راه بیفتیم دوازده تهرانیم بعد میریم با خالت ناهار می خوریم
گفت نه همین کهدگفتم ساعت دوازده شب
ساعت دوازده شب هی اون و بیدار شو بیدار شو منم واقعا سنگین بودم نمیتونستم بیدار شم
خلاصه دیدم گفت میرم کلیدای اتاق و بدم و رفت کلیدم برداشت
رفتم از پذیرش پرسیدم گفت اره آقای فلانی کلید و داد رفت
رفتم جلو در این ور اون ور خیابون دیدم نیس
زنگزدم تاکسی برم خوابگاه که دیدم قایم شده بود
بعد افتاد به جون من که چراااااا تنها اومدی بیرون باید وامیستادی تو اتاق تا بیان!
میگم بابا کلید و تحویل دادی یارو اومده میگه برو میگه من نمیدونم باید میموندی همونجا
بعد کل راه واسم قیافه گرفت تو خیابون مینو می ذاشت عقب دو متر جلوتر از من راه میرفت ( کاربکه الان هم میکنه)
بعد رفتیم دیدن خالش پیش اونم به من قیافه گرفته بود
کهداوکم فهمید
بعد خالش نفری پنجاه یورو بهمون داد
بعد بعد اومدیم بیرون منو میبرد ترمینال تو راه گفت پنجاه یورو رو بده
گفتم خالت داد به من بذار دستم باشه
داد زد سرم گفت بده من
خلاصه ازم گرفت برد صرافی تومن کرد بعد زنگ زد به پسر عمه ها و رفیقاش جمع شن بعد گفت به حساب من مشروب و مرغ و مزه بخرید شب بریم دهات اینو که شنیدم بغضم ترکید بی خداحافظی جدا شدم برگشتم