همه چیز میگم و بگید چه کنم. پنج سال قبل عاشق شوهرم شدم و بهش زنگ زدم و گفتم عاشق ش هستم .بعد دو سال اومد خواستگاری با شرط عجیب که تا آخر عمر با پدر و مادرم زندگی میکنم .پدرش روز خواستگاری گفت ما.مریض هستیم و پسرم باید با ما زندگی کنه .من گفتم نه ولی نمیخواستم خواستگار ول کنم گفتم دو سال قبول میکنم .آقا این دو سال انقدر به من سخت گذشت و شوهرم چون بچه دوست داشت و من گفتم بدون خونه بچه بی بچه جدا شدیم رفتیم مستاجری .زندگی کردن با پدرشوهر وحشتناک نبود آسون هم نبود حالا شوهرم هی میگه میخوام طبقه بالا رو بسازم .بریم؟ آنجا من هم به شوهر گفتم خودت برو .اون هم قهر کرده .بابام و مامانم زیاد فکر من نیستن اصلا مهم نیستم وقتی میگم .تازه اول خواستگاری بابام میگفت شوهر کن .برو دیگه .خیلی دلم خونه خیلی حالم از همه به هم میخوره حالا من چی کنم