2733
2734
عنوان

سر تفنگ رو برگردوند سمت خودم

160 بازدید | 3 پست

دو خاطره‌ی ماندگار دارم که مثل خورشید تابان الصاق شده‌اند به آسمان ذهنم. یکی‌شان برمی‌گردد به روزی که نتیجه‌ی کنکور آمده بود. رفتم خیابان نادری و روزنامه خریدم. مثل جاجیم پهنش کردم کف پیاده‌رو و چمباتمه زدم روی آن. با انگشت اشاره از روی اسم‌ها رد شدم تا رسیدم به اسم خودم. بعد خون مثل چاه نفت پاشید توی جمجمه‌ام. از فرط شادی وسط خیابان نعره زدم و کوبیدم روی پیشخوان و به روزنامه فروش گفتم قبول شدم. حتی دلم خواست بغلش کنم و شادی‌ام را تقسیم کنم باهاش. اما دستش را مثل دیلم حائل کرد و با غیظ گفت: "هو، ولک پَ چته؟ دانشگاه قبول شدی، ناسا که نرفتی". گند زد به عیشم.


خاطره‌ی دوم هم بر‌می‌گردد به روزی که از کارگاه دورود زنگ زدم خانه تا حال‌شان را بپرسم. بهم گفتند که پدربزرگم تمام کرده است. بی‌نهایت دوستش داشتم. مثل ماست سابیده شده به دیوار، سُر خوردم و نشستم زمین. به رئیس‌کارگاه گفتم ماجرا را. شانه انداخت بالا و گفت: "آخی، همه می‌میرن. خدا رحمتش کنه". و با بیل رفت سر وقت اوستا نعمت.  حجم غم را سه برابر کرد.


دیروز افتاده بودم به خاطره گفتن برای تیام. این دو تا را هم تعریف کردم. چهار تا فحش هم دادم به روزنامه‌فروش و رئیس‌کارگاه. اما تیام سر تفنگ را برگرداند سمت خودم. معتقد بود که شادی، حس جمع‌پذیری دارد و اشتراک‌گذاری‌اش با آدم‌های دیگر باعث می‌شود که حجمش مثل چس‌فیلِ توی قابلمه زیاد شود. از آن طرف هم غم، ماهیت تقسیم‌پذیری دارد و اشتراک‌گذاری‌اش باعث می‌شود هر کسی بخشی از آن را حمل کند و وزنش کمتر شود. اما غم و شادی را با هر کسی که نمی‌شود به اشتراک گذاشت. فقط باید با آدم‌هایی شریک شد که فاصله‌شان با آن غم یا شادی به اندازه‌ی ما باشد. نه دورتر و نه نزدیک‌تر. درست مثل عینک. فقط با کسی می‌شود عینک را به اشتراک گذاشت که نمره‌ی چشم‌مان یکی باشد.


همیشه همین بلا را سرم می‌آورد و موقع بحث فتیله‌پیچم می‌کند. دو تا هم مثال ‌زد که حکم میخ آخر تابوت را داشت. مثلا می‌گفت دی‌جی فسنقری که توی مراسم عروسی دارد خودش را جر می‌دهد، آدم مناسبی نیست که داماد بخواهد خوشحالی‌اش را با او تقسیم کند. یا مثلا نوحه‌خوان سر گور، صلاحیت ندارد که غم از دست دادن کسی را با او تقسیم کنیم. با این‌که هر دو نفر آن‌ها ظاهر شاد یا غمگینی مثل ما دارند. اما فاصله‌شان با غم و شادی‌مان یکی نیست. آخرش هم گفت اشتراک‌گذاری با آدمِ اشتباه، می‌شاشد به کل قوانین ریاضیات. غم‌ها جمع‌پذیر می‌شوند. شادی‌ها هم کسرپذیر می‌شوند و بخش از آن را به راحتی از تو می‌دزدند. در هر دو حالت می‌رسیم به حس تنهایی.


گمانم راست می‌گفت. حس تنهایی، بزرگ‌ترین حسی بود که در لحظه‌ی اوج شادی و غم حس می‌کردم. در واقع آدم‌هایی که در آن ثانیه کنارم بودند، فاصله‌شان اصلا شبیه به فاصله‌‌ی من تا آن غم و شادی نبود. روزنامه‌فروش بخشی از شادی من را دزدید و رئیس‌کارگاه و بیلش، حجم ملالم را بیشتر کردند. شاید تقسیم‌نکردن عاقلانه‌ترین کار ممکن بود. اما خب، آن‌وقت‌ها که تیام نداشتم تا این‌ها را بهم بگوید. حتی آن را تعمیم بدهد به خیلی از حس‌های دیگر. به این‌که فقط آدم‌های معدودی هستند که روی مدار آدم سوار می‌شوند و فاصله‌شان تا هسته‌ی علاقه‌مندی‌هایش یکی است. فقط این‌ها رافع تنهایی‌اند. باقی انسان‌ها اگر همه‌شان سوار شاتل بشوند و بروند تا روی مریخ زندگی کنند، آب از آب تکان نمی‌خورد.

#فهیم_عطار

سعی کردند ما را دفن کنند ، غافل از آنکه ما بذر بودیم .                                                                                       چگوارا

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز