عصری یه مرتبه دلم هوای دوست قدیمیو کرد براش زنگ زدم فهمیدم ازدواج کرده عروسی گرفته خیلی ناراحت شدم که چرا دعوتم نکرد گفت اصلاً شرایطش نبود فهمیدم مامانش سرطان پستان داره پدرش معتاده و مامانشو بخاطر بیماری از خونه بیرون کرده بعدم طلاقش داده
خونه ای که مامانش با خون و دل ساخت پدره به باد داد الانم رفته زن گرفته دلم میخواست پدره رو خفه کنم انقدر حالم بد شد همسرم خواست فضا رو عوض کنه بخاطرم اورد که امشب بعد مدتها میخواستیم بریم خونه مامانم اینا بعد 148 روز قبلش همسرم گفت زنگ بزنیم ببینیم اگه هستن بریم
زنگ زدم خونشون
دخترخالم یا همون زنداداشم گوشیو برداشت چون بینمون فاصله هست و باهم قهریم گوشیو دادم شوهرم
شوهرم گفت اگه شب مامان و بابا هستن میخوایم بیایم اونجا
بدجنس گفت خونه خاله دعوت دارن
بهم شدید برخورد حالم بد بود بدتر شد که چرا خالم منو نگفت مگه من زیادی بودم؟؟ این خالم اختلاف سنیش با من کمه و خیلی باهم خوبیم
بهش پیام دادم و گلایگی کردم و بهش گفتم دیگه نمیخوام اسمشو حتی بشنوم
چند بار بهم زنگ زد جوابشو ندادم زنگ زد به شوهرم گفت مهمونیی درکار نیست اصلاً کسیو دعوت نکرده
زنگ زد به زنداداشم و کلی باهاش دعوا کرد که چرا همچین کاری کرده بعدم زنگ زد به من که حتماً برو بزار روش کم شه ولی نمیخوام دیگه پا تو اون خونه بزارم شاید این خواسته پدر و مادرم بوده که منو دک کنه