۲۴ سال پیش دایی من که بچه دار نمیشدن از مامانم همچین دزخاستی میکنه، التماس میکنه
مامانم ک ۴تا بچه داشته قبول میکنه، ک یکی دیگه بیاره بده ب داداشش، بابام اونوقت چرا قبول میکنه؟ چون ی اعتقادات مذهبی خاصی داشته
میگه با خودم فک کردم این امتحان الهیه
خلاصه، مامان من بچه رو دنیا میاره، ده روز اول بچه میمونه پیش مامانم ،شیر مامانمو میخوره، مامانم پشیمون میشه گریه میکنه ک نبرن بچه رو ، ولی زنداییم برا بچه اتاق چیده بوده
بابام بچه رو بهشون میده و مامانم چیزی نمیگه
ی عمر خواهرم خونه داییم بزرگ شد، مامانم زجر کشید و ذره ذره اب شد
دایی زنداییم عاشق خواهرم بودن اما مامان بابام همش نگرانش بودن ،
خواهرم بزرگ شده با هزار مشکل، که مفصله ولی اینو بهت بگم که دخترداییم یا همون خواهرم میدونه بجه ماست فهمیده ولی ب رو خودش نمیاره، ماهم جیزی نمیگیم و فقط هواشو داریم حسابی
اما از مامان بابام متنفره ک این کارو کردن
خیلی ازشون متنفره و من بهش حق میدم
مامانم خیلی زحر میکشه ک بجش اعتناش نمیکنه
زنداییم هم خیلی زجر میکشه ک ی عمر برا بچش مادری کرده اما انگاری اختیار بچشو نداشته چون بالاخره سایه مامانم باسره زندگیشون بوده
نکن دوست من، هرگز نکن این کارو، ی بچه از پرورشگاه بیاری سگش ب این کار شرف داره
@مهربانو