2726

سلام بیاین دردول دل کنیم شاید تونستیم همدیگرو راهنمایی کنیم بعضی وقت ها مشکلات و غصه ها اونقدر که فکر میکنیم پیچیده نیستن این روزهایی که تند تند پشت سر میگذراریم دیگه برنمیگرده زندگی خیلی کوتاه تر از اون چیزیه که فکرشو میکنیم ...

امضای من وصف حال این روزهایه منه با این تفاوت که یکی شده دوتا خداروشکر تنشون سلامت ولی واقعا گاهی خسته میشم دوتا پسرام فاصله سنیشون ۳ ساله آخرین باری که خواب راحت داشتم اصلا یادم نمیاد کی بوده هیچ کمکی هم ندارم یه هو سه هفته پامو از در خونه هم بیرون نمیزارم بچه داری خیلی شیرینه خیلی لذت بخشه ولی گاهی اوقات انقدر خسته میشی انقدر کلافه میشی فقط دلت میخواد ۵ دقیقه واسه خودت باشی...

شماها روزهاتونو چه جوری میگذرونین بیاین تعریف کنین...

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

کسی رو دوست دارم دلم میخواد عاشقم بشه با هم ازدواج کنیم...

اون دوست نداره؟؟

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️
2728

کاش منم مادر بشم کاش زندگیم رو براه بشه.سنی ندارم ۲۴سالمه اما بخاطر بچه ی شوهرم خیلی کمبود بچه و مادرشدن رو حس میکنم نمیدونم به چی باید دل خوش کنم.

فقط 4 هفته و 4 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
در پیکر من دو قلب دارد ضربان🥺🤰حذف تاپیک
خوشبحالت که دغدغه ات اینه

امضات چقدر غمگینه..

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

چی بگم خواهر؟؟ زندگی تو یکسال اخیر خیلی بد کرد با منو همسرم . منو شوهرم خیلی تنهاییم خیلیییی فقط خدارو داریم 😔 بعضی وقتا تو بغل هم گریه میکنیم ... شاید خیلی از زوجا وقتی ازدواج کردن کلی مهمونی دعوتشون کنن ولی هیشکس جز چن نفر محدود مارو دعوت نکرد زنگ نزد😔 ازمن شکایت کردن خانواده شوهرم بدترین تهمتای ناموسی رو جلو داماداشون ب من گفتن 😪 الان حال منو همسرم خداروشکر خوبه ولی میگم خودمونیم و خودمون دوتایی. ن پدر مادری ن فامیلی ☺

 اگر با نظرات من تو سایت مشکل داری 👈 عزیزم مشکل گشا ابلفضل🫂.                                             .خیانت فقط جنسی نیست . خیانت ذاتا طیفی است از هر رفتاری ،به ترتیبی که در آن لحظه کاری کنی که اگر همسر یا عشقت شاهدت  بود نمیکردی✋️🤍                                     .           ندونسته دلمو به غریبه سپردم ❤اون غریبه رو ساده شمردم ،گول چشم سیاهشو خوردم👁رفت از این شهر ،که دلم رو به خون بکشونه ،جون من رو به لب برسونه،جای دیگه آتیش بسوزونه🔥ندونستم یه غریبه ،هرچی باشه یه "غریبه" است...

تاپیک اولمو بخونین..اونجا نوشتم..

راهنماییم کنین لطفا..

گاهی قوی ترین آدم ها هنگام صبح ؛                   همان هایی هستند که تمام شب را گریه کرده اند💜       لطفا برای برآورده شدن حاجتم ؛                        صلوات بفرستین ؛ حتی یه دونه💚

کاش منم یروزی بیام تاپیک بزارم چندشبه درست نخوابیدم بچم شبا بی ار میشع سرحاله نمیزاره بخوابم.خدایا ینی میاد اون روزا؟

فقط 4 هفته و 4 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
در پیکر من دو قلب دارد ضربان🥺🤰حذف تاپیک
کاش منم مادر بشم کاش زندگیم رو براه بشه.سنی ندارم ۲۴سالمه اما بخاطر بچه ی شوهرم خیلی کمبود بچه و ماد ...

عزیزم هنوز خیلی جا داری که سنی نداری؟؟ چند وقته اقدامی؟؟ 

فرزندم،از ملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم... از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم...امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان دل گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد.... روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز... روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد،این روزها دارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد...!❤️❤️

چند ماه زحمت کشیدم آموزشگاه سفیر قبول شدم تدریس کنم. بابام یه دفه گفت نه و نذاشت برم.کتابا و دفترمامو پاره کردم. کلی گریه کردم نامیدم،ناراحتم،انگیزه هیچی تو زندگیم ندارم اصلا😔 الان میخوام دیگه روزا بخوابم شبا بیدار بشم که کسی رو نبینم. حتی نمیخوام دیگه فامیلامم ببینم. اصلا نمی دونم چرا بابام اینجوری کرد

خانوادم بهم میگن کجایی پس هیچوقت خونه نیستی/دوستام میگن کجایی پس هیچوقت نیستی/فامیلا همش میگن نیستی هیچوقت کجایی پس/من واقعا کجام پس؟!🤔             خواهشا یکی پیدام کنه بذاره سر جام😄
2706
ارسال نظر شما
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز