2726

سلام

من برادرم بیمارستان کار میکنه 

امروز صبح از شیفت اومد چون شبکار بود رفت خوابید 

داشتم درس میخوندم میخواستم جزوه بنویسم خودکارم گم شد گشتم پیدا نکردم 

رفتم از اتاق برادرم خودکارشو بردارم

من اکثر اوقات از خودکار و مدادای برادرم استفاده میکنم 

دیدم دو تا خودکار ابی هست اونی که بهتر مینوشت رو برداشتم دو صفحه نوشتم باهاش

تا داداشم بیدار شد 


گفتم دداش خودکارم گم شده بود با خودکار تو نوشتم گفت اشکال نداره 

بهش پس دادنی گفت با این نوشتی؟این مال بیمارستانه بیت المال 

چرا نوشتی؟

حق الناس اومده گردنم؟؟؟؟

چیکار کنم ؟؟؟؟

دو صفحه نوشتما

داداشم میگه اشکال نداره حق منو زیاد تو بیمارستان خوردن

چیکار کنم 

مرنجان دلم را که این مرغ وحشی ،ز بامی که برخاست مشکل نشیند

ببین برای منم همین پیش اومده بود دقیقا!!!😥

 من از یکی از پزشکای دکترساینا ویزیت انلاین گرفتم از خونه و خیلییییی خوب بود. بیا اینم لینکش ایشالا که مشکلت حل میشه 💕🌷

2728

  

❤️ به خدا گفتم :« بیا جهان 🌏 را قسمت کنیم... آسمون واسه من ابراش ☁️ مال تو....دریا مال من موجش 🌊 مال تو.... ماه مال من خورشید☀️مال تو.... »خدا خندید و گفت : « تو بندگی کن همه دنیا مال تو... من هم مال تو.............>>😍

یکی مثل همون بخر بده داداشت

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که  اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها  فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت  پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا  تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی    خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

لباس خونگی

لبشکری | 49 ثانیه پیش
2687
2730
پربازدیدترین تاپیک های امروز