#پارت3
#ساحل_زیبا❤
▪️▪️▪️▪️▪️
طبق معمول تو اتاقم نشسته بودم و با برگه های روبه روم مشغول بودم که چند تقه به در خورد...
سرمو از رو برگه ها برداشتم و به در خیره شدم با صدای بلندی گفتم : بیاتو ...
در باز شد و اول از همه سر کچلش و بعد هم چهره ی خندونش از لای در پدیدار شد ...
باخنده گفت : سلام خانم دکتر اگه قول بدی بهم آمپول نزنی میام تو!
سری از رو تاسف تکون دادم و با دست به صندلی روبه روم اشاره کردم و با لبخند گفتم : بیا تو بشین .
سری تکون داد و اومد داخل و روبه روم نشست:چطوری خواهر گلم؟
از شنیدن کلمه ی خواهر گلم از دهن آرتام لبخند محوی روی لبام نشست دیگه به این مدل حرف زدنش عادت کرده بودم:خوبم تو خوبی؟
-ای میگذره!
+فک کنم آرسام همه چیو بهت گفته ...
-آره تقریبا ولی فک کنم بهتره تو یکم کاملش کنی ...
+خیله خب، ببین ظاهرا یکی از شرکای ما یسری از مدارکی که بر علیه ما هستشو به اردشیر داده الان تنها راهی که ما هم مدارک خودمون و هم مدارک اردشیر رو به دست بیاریم اینکه یه نفوذی رو بفرستیم خونه ی اردشیر ...
-اگه مدارک خونش نباشه چی؟ اگه تو شرکت باشه؟
+خب ما آرشام رو تو شرکت داریم ...
-خب الان من چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
+من میخوام به عنوان یه خدمتکار وارد خونه ی اردشیر بشم واسه این کار باید هویتم رو عوض کنم، تو توی این هویت جدید نقش برادرم رو داری زیاد کار سختی نیست فقط یه مدت با هم تو یه خونه زندگی میکنیم، همین!
سرشو تکون داد و گفت : باشه مشکلی نیست فقط هویت جدیدمو برام روشن کن .
+به بچه ها میسپرم کاراشو انجام بدن.
دستشو به زانو زد و از جاش بلند شد :خب من دیگه برم؟
+منکه کار دیگه ای ندارم ولی اگه دوست داری بمون بریم پایین صنم ناهار آماده کرده.
سرشو به طرفین تکون داد و گفت :مرسی من جایی کار دارم باید برم
شونه ای بالا انداختم و گفتم :باشه هرجور راحتی .
به سمت در رفت و با یه خداحافظی از اتاق خارج شد .