الان هشت ساله که حرفایی که مادرشوهرم پشت سرم میگه را میریزم تو خودم،کنایه ها و تیکه هایی که بهم میگه را میریزم تو خودم و فقط نگاش میکنم.انقد ریختم تو خودم و ناراحتیامو نشون ندادم که الان چندماهیه زندگی نمیکنم همش دارم تو خواب و بیداری توی فکرم دارم بحث میکنم با مادرشوهرم،سر بچه های بیچارم و شوهرم خالی میکنم،دوشنبه رفتم مشاوره گفت انقد حرف دلتا نزدی و روی هم جمع شده که داره تاثیراتش را تو زندگیت نشون میده و بعد۸سال داری انگار منفجر میشی...امشب زنگ زدم به خواهرشوهرم و ۲ساعت و ربع واسش گفتم،از حرفای مامانش از دل شکسته ی خودم،از اشکای هرشبم...یه جاهاییش را قبول داشت و سکوت میکرد و یه جاهاییش میگفت نه اینجور نیس.ولی بقول شوهرم انتظاره اینا دارم که سری بعد که رفتم خونه مادرشوهرم کسی بهم محل نذاره ولی مهم اینه که گفتم و انقد سبکم که انگار رو ابرام
اصلااااااااا مهم نیست تو پیش دستی کن و بی محلی کن بهشون😁😁والااااا حالا طلبکارم هستن😒😑
تازه منه ساده به شوهرم گفتم خب حالم دیگه امشب خوب شد فردا آجیاد میان اونجا بریم حالا که من سبک شدم و حس میکنم دیگه کینه ای به دل ندارم،شوهرم گفت کجای کاری؟وقتی بری اونجا مطمئن باش کسی محلت نمیده