باید از ۳سال پیش بگم که خونم بالای خونه مادرشوهرم بود که اینقدر تو زندگیمون دخالت کرد که نزدیک بود کارمون به طلاق بکشه تا اینکه شوهرم درخواست انتقالی داد و از اون شهر لعنتی رفتیم امروز شوهرم گفت بهم ز زدن گفتن شهرتون یه جای خاای هست با پست خیای بهتر میخای بفرستیمت گفتم نه,گفتم چرا?گفت واقعا دوست داری بریم?کم زجر کشیدیم,امروز همش گریه کردم چرا مادرشوهرم باهامون اینکاری میکنه,چرا نباید بتونم برم کنار خانواده م و تو این شهر تنها باشم,خدا لعنتت کنه,خدا ازت نگذره که منو اواره شهر غریب کردی