2737
2734

چندباری خواستم خاطره ی زایمانم رو بنویسم ولی هم تنبلیم میشد هم وقت نمیکردم تا اینکه دیگه دلو زدم ب دریا😆اگه قلمم بد بود ب بزرگی خودتون ببخشید اولین باره ک چیزی مینویسم😊

من بارداری سختی نداشتم شکر نه حالت تهوع نه سنگینی نه ویارای عجیب و غریب،فقط عطسه میکردم اونم خیییلی زیاد😐😂از همون اول تنها نگرانیم این بود ک نیوفته اینور سال بیفته بعد سال تحویل همه هم اینو میدونستن و بدتر بهم استرس میدادن میگفتن وااااای من میدونم تو ۲۹ اسفند میزای😒

خب بریم سراغ زایمانم😊


دکترم گفته بود هفته ی۳۸ بیا برای معاینه لگن یعنی ۲۵اسفند ۹۷، رفتم و گفت لگنت عااااالیه👌بعد گفت واسه چهارشنبه یعنی ۱ فروردین واست برگه میدم ک بری بستری بشی😰اینو ک گفت یهو استرس گرفتم تااونجا اصلا فکر زایمانم نبودم یهو اونجا انگار تازه داشتم باور میکردم ک من حاملم😐😂گفتم نهههه واسه دوم بنویس،گفت چرا؟گفتم میترسم گفت اخه با یه روز ترست میریزه؟؟😂دکترم گفت دیگه بیشترازاین نمیتونم نگهدارم ریسکه اگه دردات شروع شد ک چه بهتر اگه نشد امپول فشار میزنیم😰من از زایمان طبیعی انقد وحشت نداشتم ک از امپول فشار داشتم😑

خلااااصه واسه دوم نوشت یعنی من باید ۵ شنبه ۱فروردین ساعت ۱۲ شب میرفتم و بستری میشدم اینم بگم ک من قبل از بارداری هم نظرم زایمان طبیعی بود

از مطب ک بیرون اومدم ب شوهرم گفت ۵ شنبه همین هفته برگه بستری داد بهم شوهرم صداش از هیجان میلرزید اگه خجالت نمیکشید همونجا میرقصید و منو میچلوند😒😂چندروزی بود تو گوگل سرچ میکردم ببینم چی بخورم ک دردام خودش شروع بشه و امپول نزنن خلاصه دیدم اکثرا روغن کرچک پیشنهاد دادن😖ب شوهرم گفتم برو بخر بیا رفت خرید منم همینجور گذاشتم تو خونه تا ب وقتش بخورم اخه تو گوگل نوشته بود ۲۴ قبل باید خورده بشه منم چون میترسیدم بچم بخاطر دو سه روز ۹۷ ای بشه نمیخوردم.

چهارشنبه شب وسایل و همه چی رو گذاشتیم تو ماشین ک اماده باشه واسه سال تحویل هم بیدار نموندیم.

۵شنبه ۱ فرودین صبح ساعت ۸ بیدار شدم یه راست رفتم سراغ روغنه با معده ی خالی😖نمیدونستم چجوری میخورن همونجوری خالی خالی خوردم،کم مونده بود دل و رودم بریزه بیرون😩

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2728

بعدش شوهرمم بیدار شد کم کم حاضر شدیم بریم دیدوبازدید البته جایی ام نرفتیم فقط خونه بابای خودمو خونه پدرشوهرم رفتیم بعدش اومدم خونه چون بخاطر روغنه حالت تهوع داشتم منم خوشحااااال ک اخ جون دردام داره خودش شروع میشه😓دیگه تااااا شب مامانم هی زنگ میزد بدتر ک نشدی منم هربار میگفتم نه،خلاصه شب شد ساعت ۸:۳۰،۹ اوردم یه شام سبک خوردیم و باید ساعت ۱۰ حرکت میکردیم چون ۱ ساعت و نیم،۲ ساعت با بیمارستان فاصله داریم.شامو خوردیم و حاضر شدم و بزک دوزک کردم ک زنگمونو زدن دیدم جاریم و یکی از خواهرشوهرامه اومده بودن منو راهی کنن و بهم روحیه بدن😊اونا رفتن و ماهم رفتیم سوار ماشین شدیم تا بریم دنبال مامانم،تو ماشین دستای همدیگه رو گرفته بودیم دستای شوهرم یخخخخخخ ب معنای واقعی بود میلرزید چجوووور خیلی استرس داشت😍

رسیدیم خونه بابام من پیاده نشدم ک بابام نبینتم اخه خجالت میکشیدم🙈یهو دیدم بابام اومد با یه قران و یه کاسه اب😐😂از زیر قران ردم کرد و پیشونیمو بوسید و گفت ب سلامت دخترم چشاش پر اشک شد😢😍مامانمو برداشتیمو رفتیم،مامانمم خیلی استرس داشت

2738
اخجون خاطره زایمان هرکی خاطره زایمان دید منو منشن کنه😍😍 چقدخوب مینویسی عزیز دل

واقعا؟مرسی گلم😘 اولین بارمه ک چیزی مینویسم ولی گفتم بنویسم شاید یکم از وحشت زایمان طبیعی و استرس مامانای باردار کم کنم😊

بعد یه ساعت و نیم رسیدیم و رفتیم پذیرش چه بیمارستانی بود انگاری هتل بود😍😆 گفتن یکم دیگه بشینین ک ساعت ۱۲ بشه بعد پذیرشتون کنم ک بخاطر چن دیقه پول یه روز اضافه هم ازتون گرفته نشه بالاخره بعد چن دیقه پذیرش شدمو رفتیم طبقه زایمان یه دست لباس زایمان دادن ک عوض کنم،عوض کردمو اومدن نوار بگیرن خیلی طول کشید ب شوهرم اس دادم بیا پیشم اونم میخاس بیاد ک نذاشته بودن😒گفت اجازه ندادن عشقم😢

نوارو ک گرفتن اومدن معاینم کردم گفتن یک فینگری یه شیافم میذاریم ک دردات شروع بشه گفتم الان یک فینگر باشم دیگه تا صبح بچم بدنیا میاد ولی زهی خیال باطل😓

مامانم موند پیشم ولی شوهرمو دیگه نذاشتن😒😢مامانم هی بهم شربت اینا میداد تقویتم میکرد منم نه نمیگفتم همه رو میخوردم😆صبح ساعت ۳ اینا بود دیدم در اتاق باز شد و شوهرم کله اش رو اورد تو ببینه بیدارم یا ن😂دید بیدارم فوری پرید تو چون یواشکی اومده بود😁مامانم خواب بود خلاصه یکم ماچ و بغل کردیم گفت من برم دیگه الان میفهمن میان میندازنم بیرون😝اینم بگم ک بیمارستان خصوصی و اتاق خصوصی بود ک انقد راحت بودیم.

صبح ساعت ۶ رفتم گفتم من دردم زیاد شده منو معاینه کنین ک گفتم مامای شیفتت خوابه ساعت ۸ میاد معاینت میکنه گفتم باشه،تا ۸ جون کندم فقط گفتم الان میاد میگه ۶ فینگری😐اومد گفت یک فینگری😳😳دوباره یه شیاف دیگه گذاشت😓

منم دیدم ک فعلا از زایمان خبری نیس بخشو گشت زدم سلفی گرفتم خلاصه تو حال خودم بودم😂 هی همه میزنگیدن ب مامانم ک چیشد چخبر مامانم میگفت هیچی این فعلا تو حال خودشه😐ساعت ۱ ظهر شد شیفتا عوض شده بود یه ماما مهربونتر از قبلی اومد یکی از یکی مهربونتر بودن خدا خیرشون بده،معاینم کرد گفت ۲ فینگری😩😩😩فک کنین ۱۲ ساعت بود اونجا بودم ولی فقط ۲ فینگر دیگه مطمن شدم ک امپول فشار میزنن واسم😢زنگیدن ب دکترم اونم اتاق عمل بود گفت امپول هاشو شروع کنین اومدن واسم سرم وصل کردن و ب شکمم دستگاه وصل کردن و اینا دیگه اونجا بود ک من نشستم سرجام مث ادم و هندزفری رو گذاشتم تو گوشم و دعای نادعلی و سوره انشقاق میخوندم،شوهرمم هی میرفت و میومد میگفت درد نداری؟میگفتم نه میگفت میترسم نزایی همینجوری بریم😐😂

اولین سرم تموم شد دومی رو اوردن و دومین امپول و دردام کم کم بیشتر میشد و تواین بین یه شیفت دیگه هم عوض شد و باز مامای من عالی تر و مهربونتر از قبلی،ساعت ۶ عصر شد ک دردای اصلی من شروع شد ولی همون ۲ سانت بودم هی صلوات میفرستادم زیرلب میگفتم یازهرا خودت کمکم کن لباسمو چنگ میزدم ولی صدام درنمیومد،بابام و کل فامیل هم هی زنگ پشت زنگ ک چرا خبری نشد پس؟بابام و عمه ی بزرگم ک میزنگیدن گریه میکردن مامانمم استرس میگرفت اخرسر سرشون داد ک اگه خبری شد خودم میزنگم هی زرت و زرت زنگ نزنین.دکترمم دو سه باری سر زده بود.شوهر و مامانمم کنارم بودن شوهرم میومد تو میدید من درد میکشم گریه میکرد میرفت بیرون مامانمم هم گریه میکرد تو این فاصله ک من داشتم درد میکشیدم شوهرم رفته بود گل و شیرینی گرفته بود گذاشته بود ماشین😍😊چون دیگه مطمن شده بود دارم میزام😂مامام اومد گفت بذار یکم کمک کنم ک زودتر فول بشی یکم دستکاری کرد رفتم دستشویی دیدم لک قهوه ای میاد ازم گفتم بهش گفت مشکلی نیس دستکاری کردم برا همون،تو فاصله ی دردام میخوابیدم ولی انگار از حال میرفتم چون چیزی نمیفهمیدم دوباره وقتی دردام شروع میشد بیدار میشدم یا سَرمو فشار میدادم یا میله های کنار تختو یا اینکه دستای شوهر و مامانمو ولی بازم درنمیومد،تواتاق کناریم یکی بود ۸ سالم از من بزرگتر بود بچه ی دومشم بود یه جیغ و دادی راه انداخته بود بیا و ببین😐ولی من اصلا صدام درنمیومد دیگه ماماها دیدن صدامم درنمیاد دردمم زیاده دلشون ب حالم سوخت ب مامانم گفتن پمپ درد میخوایین؟دردشو کمتر میکنه ولی قیمت اون ازاده و ۶۰۰ تومنه، مامانم گفته بود نمیدونم بذار ب خودش بگم اومد ب من گفت گفتم منم نمیدونم من پولشو نمیدم ک بذار شوهرم بیاد ب اون بگو،شوهرمم رفته بود وسایلای من و نی نی رو از تو ماشین بیاره😍اومد مامانم بهش گفت،گفت چرا منتظر من بودین اخه زود باشین بیارین خانمم داره میمیره از درد😢پولشم هرچقد باشه میدم فقط توروخدا زود بیارین.رفتن ب مسئول اون دستگاه زنگیدن ک بیاره گفتن از ۴ سانت ب بعد میتونیم وصلش کنیم

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687