خدایا یعنی چشام باز نمیشد برداشتم اوردم تو سالن انقدر ور رفتم باهاش تا ساعت شش خوابش برد
گرسنه هم بودم شدیدا ولی جرئت اینکه برم یه چیز بخورم نداشتم چون تا صدای تق میاد میپره
باورتون نمیشه ولی حتی روی تختم هم تکون نمیخورم موقع خواب که صدا نده این بیدار بشه خیلی استرس میکشم از دستش
دوباره ساعت هفتو نیم هشت بود پاشد به گریه کردن😭😭😭 منم دیگه نه ذهنم کشید نه جسمم گذاشتمش اتاق درو بستم گرفتم خوابیدم 😢تا خودش بعد از سه چهار دیقه ساکت شد