2726

از اونجایی ک اکثرا داستان زندگیشون رو تعریف کردن... منم دوست دارم تعریف کنم


تو چندتا پارت بزارم. امیدوارم ی درس عبرتی بشه از گذشته خیلی زدم...

من پدر مادر خیلی مهربونی داشتم.

چندتا خواهر برادر بودیم ، خانواده تقریبا پرجمعیتی داشتم.


از اونجایی ک یادمه پدرم همیشه آروم بود و اگر موضوعی اعصابشو بهم می‌ریخت شدیداً قاطی میکرد،ما هم هرکاری میکردیم پدرم  اون روش بالا نیاد ولی اینم بگم پدرم محتاططط رفتار میکرد دیگه وقتی از حد خارج می‌شدیم عصبی میشد.

مادرم تا الان بما نگفته چرا....آنقدر مارو آزاد گزاشته بودن...

ولی همه اینا ب کنار خانوادم تعصبی بودن من بیرون نمی‌رفتم . گردش و تفریح اصلا تنهایی حق نداشتم برم

همه جا با مامان یا خانواده ای می‌رفتیم... اینم بگم فاصله نزدیکی ما هیچکدوم باهم نداشتیم. اصلااااا حتی الان کم درد و دل میکنیم باهم

من بچه آخر بودم حسابی لوس و احساسی... اکثرا اذیتم میکردم اشکممم در می‌آمد. خیلی از اخلاق بچگیمم ناراضیم. چون لباسی نمیخریدن برام دیگران میگفتن واییی

فقط واسه تو نخریدن من گریه میکردم .قیچی می‌گرفتم لباس همه رو پاره کنم کسی بهم نمی‌گفت چرا...نکن حتی دعوام کنه . نهایتش با بای مهربونم میگف برید بخریدددد براش

هرچقدر بچگی لوس بودم. الان محکم شدن هرچقدر احساسی بودم الان ایستاده شدم شکرخدا... الان نزدیک۳۰ سالمه

خلاصه بچگی من گزشت. و رسیدم دوره راهنمایی

زیاد رفت و آمدم میکردیم خونه  مادرجونم ،تو راه عاشق ی پسری شدم ب اسم حمید... صورت کشیده قد بلند  مو ابرو مشکی و خوشتیپ ی بود.   هی چشمم بهش بود ولی قدمی بر نمی‌داشت... ی روز جلو راهمو بست و ابراز علاقه کرد. منم وا دادم 

اون زمان خط اعتباری هنوز باب نشده بود. شماره خونشون رو داد بهم

من چقد دورا دور میدیدمشو و دوستش می‌داشتنم شب و روز واسش گریه میکردم ۴روز هفته رو می‌رفتیم خونه ،مادرجون من دعا دعا میکردم بببینمش.

تا اینکه بهش زنگ زدم مادرش جواب داد.... قطع کردم

باز زنگ زدم مادرش جواب داد حرف نزدم صبر کردم.. مادرش گفت حمید باتو کار دارن

منه دیوانه فکر کردم به خانوادش گفته منتظر  تماس،یکی هستم ،عقلم نرسید شاید انقد شماره داده همه عادت کردن به تماسهای مزاحما و همه باحمید کار دارن

حمید جواب داد و‌کلی حرف زدیم و.....

هیچوقت نمی‌گفت دوست دارم.ولی من عاشقتر میشدم... براش

یکسال گذشت. گفت بیا محل من بیشتر ببینمت رفتم...چندبار دیدنش حرف زدیم... چقد برام جذاب بود. هرروز منتطر ی اقدامش بودم واس ازدواج ..ولی میگف و منم میگفتم.خواهرم بزرگترازمنه  هروقت رف. بعد میان. تازه تازه‌ا حمید خط خریده بود دیگه ب موبایلش میزنگیدم

ی روز زنگ زدم گفت ،میام جلو در مدرسه دیدنت  منم موبایل بابام دستم بود. هرچقدر صبر کردم  نیومد زنگ زدم گفت میام ولی نیامد.  منم ناچار شدم برم خونمون...اینم بگم خونه ما بالاشهر اون ومادرجونم پایین شهر بودن...  خلاصه آس دادم من رفتم خونه موبایل بابامو میدم نزنگاااا

همینکه رسیدم خونه زنگ زد بابام جواب داد وپیچوند بابامو...


فرداش زنگ زدم  گلایگی کردم گف دیر رسیدم نشون ب اون نشون ک دم مدرست فلان چیز هست دیدم راست میگه کلی دلبری کرد ازم..گذشت تا ب من ی درخواست داد ک بیا داداشم اینا نیستن خونشون خالیه. بیا کلید دارم بریم خونه اونا...منم اصلا قبول نکردم. و قهر کرد ک ب من شک داری.  ، منم گفتم نه. ندارم، ولی قهر کرد.  منه  خر غصه می خوردم تا بلاخره آشتی کرد.. اینم بگم  من آدم التماس کنی نبودمممم

تا گف برام ی لباس بخر بببخشمت ،گفتم مگه من کاری کردم خودت قهرکردی ولوس شدی درخواست بدی کردی  راستی اکی شده بود بره سربازی بی .منم بهش نگفته ی کادو خربدم اومدم عصر ببرم بهش بدم رسیدم سر کوچه مادرجون دیدم ای داد بی داد حمید دم پنجره با خواهرای زنعمومممم. داره حرف میزنم کوچه هم خلوت منو دیدن. جفتشون با بهت نگام کردن ... حمید اومد کوچه ولی خواهر زنعمومممم پیچید رف... گریم گرفت بکن میزدم.  تا اینکه حمید کف برو بعدا بهت توضیح میدم ،حتی دوستش از سر کوچه اومد دید داره اشکام می‌ریزه دی ب یقه حمید شد.،حمید داد زد بروووووو گفتم حرف می‌زنیم 

منم تحمل نکردم رفتم خونه  زن داییییم. وی چی اشک می‌ریختم  فکر میکردم حمیده هم منو میپرسته حتی عاشقانه  من و دوستم داره ولی نه انگار خیال خام بود. زنداییم گف پسره دوست دختر داره ولش کن... ولی من چون عشق اولم بود۲سال تو توهمش بودم انگار حقمو ازم گرفته بودن داشتم می مردم .

زنگش زدم  جواب نداد زنگ خونه زدم....

خواهرش جواب داد .خواهرش  ازدواج کرده بود ی دختر کوچولو داشت،بمن کف حمید دوست ندارم بازیت میده ولشکن(نمیتونم نفرین کنم شاید راست میگف شاید دروغ ولی جرقه ای زد رو تمام احساسات من ک حمیده منو بخواد خانوادش منو نمی‌خوام چون کلا همه در جریان دوستی ما بودند از خواهر مادر برادر همهههه اعضا خانوادش ،حتی برادرحمید ک کلاس۴ابتدایی بود بمن میگف زنداداش)

قطع کردم ب موبایل حمید زنگ زدم  کلی حرف بارش کردم.... کلی.ولی نگفت بببخش .

.



  

.فقط حمیدگف


  بابا   (آرزو)خواهر زنعمومممم ک داشتم. حرف میزدم زنگ خونمونو زد با ابجیم کار داشت  ..کارش داشت منم گفتم بزار بیام ببینم چی میگید ک تو اومدی دیوانه نیستم تو محل  دلبری کنم.... 

اما من خر نشدممم.. نمیدونم حرف خواهرش و بهش نگفتم چون بهم گفته بود ب حمید نگووو، انگار همه دست ب دست هم داده بودن حمید از چشمم بیوفته با همون پشت تلفنی خداحافظی کردم و حمید رفت سربازی

بچها الان دارم تایپ میکنممهمون اومدم  خونه مامانم  یهو اومد تو ذهنم اتفاقات تلخ زندگیمممم




بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

2728

حمید رفت سربازی.   فکر میکردم من  بزرگترین شکست عاطفی عمرمو خوردم چقد براش گریه کردم چقد زاری کردم

بماند چقد پیشنهاد دوستی از دوستاش بهم شد....

ولی رد میکردم... ی روز  حمید اومد تولد امام زمان بود با کله تراشیده که  برام جذاب بود شربت نذری میدادم   منو دید منم تو کوچه بودم... با سینی اومدسمتم دستشو دراز کرد بهم دست داد منم بی هوا منتظر ش بودم دست دادم عطر تنظیم بوووو کردم خواهرش مارو دید حمید فوری رف خواهرش اومدجلو گفت  ساحل بازیت میده داداشم نمیخوادتتتتت با کل محل دوسته

منم باز کوه غم افتاد تو‌دلم ...حمید باز رف سربازی

انگار حرفهای خواهرش و باور کردم


ایندفعه با دوست حمید. دوست شدم

خواستم منم مث خودش باشم

 

لنتی شبیه اون رمانیه که سه سال پیش خوندم شخصیت اون پسرم اسمش حمید بود 😐😒

😆😆

‏هنوز شادى اون صبحهايى كه بابام بيدارم ميكرد ميگفت بيا از پنجره بيرونو نگاه كن، برف اومده، رو تو قلبم احساس ميكنم❤💗
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730