2726
عنوان

اولین باری که عاشق شدم پنج سالم بود

| مشاهده متن کامل بحث + 3693 بازدید | 89 پست

ای باوا من اولی رو دوس داشتم که

من باز شدم کله قرمز چون هدفمو تغییر دادم،هم میخوام پله های ترقی رو از اول شروع کنم به بالا اومدن😁😎♡هر روزی که تسلیم نمیشی یه روز زودتر به هدفت نزدیک میشی💪🏻♡وزن فعلا ۹۵🥴هدف اول۹۰...............هدف آخر ۶۸😶👩🏿‍☻


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

سال اخر دانشگاه بودم با خانواده رفتیم سرعین  واسه مسافرت 

منو خواهرزادم همش تا شب بیرون میگشتیم دیدیم یه بیلبورد زدن کنسرت علی عبدالمالکی ساعت 9 هتل فلان

ما اومدیم خونه ای که اجاره کرده بودیم هی گفتیم توروخدا با مابیاید بریم کنسرت هیچکس نیومد همه گفتن ما تازه از آب گرم اومدیم خسته ایم حال نداریم این شد که منو خواهرزادم دوتایی رفتیم به سمت هتل وقتی رسیدیم دیدیم بلیتای کنسرت تموم شده داشتیم برمیگشتیم نا امیدانه


که یهو همش تو شلوغی میشنیدم که یکی میگفت مریم خانوم مریم خانوم یه لحظه برگشتم دیدم عههههههههه این قیافه چه آشناس همون چال لپ و همو لبخند دیدم بعلهههههههه مهدی

ینی خیلی جا خوردما گفتم مگه میشه اخه من یه شهر دیگه مهدی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بهش گفتیم بلیت نیست گفت بابا من سهامدارم تو این هتل مگه میشه  بیاید ببرمتون تو سالن

رفتیمم قسمت وی آی پی کلی زدیم رقصیدیم و جیغ و داد خیلی خوش گذشت بهمون تا یه هفته که اونجا بودیم کارمون شده بود بیرون رفتن با مهدی 

وقتیم برگشتیم تهران باز با هم رابطه داشتیم خیلی رمانتیک بود همه چی

خیلی همه چی خوب جلو میرفت اما بیشتر اون بود که عاشقم شده بود تا من 

بهم وابسته شدیم خیلی 

مهدی بهم پیشنهاد ازدواج داد گفتم مگه میشه ازدواج!!!!!!!!!!! آخه ندیدی اونموقع بین خونواده ها چی شذ گفت مهم ماییم من خونواده ها رو راضی میکنم 

اما راضی نشدن که نشدن هرکاری کردیم نشد قهر کردیم دعوا کردیم نشد راضی نشدن که نشدن تا اینکه مهدی از خونشون قهر کرد رفت گفت یا منو با مریم بخواید یا کلا منم نیستم باباش سکته قلبی کرد رفت بیمارستان مامانش به من زنگ زد قسمم داد گفت دخترم بخدا تو نمیتونی با ما بسازی ما شرایط زندگیمون خاصه شاید بخاطر عشقت چند صباحی چادری بشی تغییر کنی اما بخدا خسته میشی نمیتونی این ازدواج به نفع توام نیست از خر شیطون پیاده شو بزار مهدی برگرده خونه ، حال شوهرم خوب نیست بچه هامو یتیم نکن


منم تموم کردم با مهدی همه چی رو

راحت نبود برام خیلیم طول کشید تا اون از من دل بکنه بره اما بالاخره جدا شدیم

دیگه من بریده بودم از زندگی تمام کادوهاشو بردم دادم به ادمی که داشت تو آشغالا دنبال غذا میگشت یه عالمه طلا بود با عروسک و ساعت و خیلی چیزای دیگه

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت                  بیچاره از این عشق فقط سوختن آموخت

افسرده بودم واسه رفع افسردگی گفتم درسمو ادامه بدم کنکور ارشد دادم رفتم دانشگاه تو همون گیرودار فهمیدم مهدی هم زن گرفته با زنش رفته آلمان دیگه حالم بدتر شد

روزها گذشت و من تنها شده بودم از هرپسری هم که سمتم میومد متنفر بودم چون همشون یه نیتای بدی داشتن تا اینکه یه روز دوستم هی از دوست پسرش تعریف میکرد و میگفت کاش توام با یکی از دوستاش دوست بشی چهارتایی بریم بگردیم منم زیر بار نمیرفتم که یهو یه روز دیدم منو تو یه گروهی ادد کرد که کلا چهار نفر بودیم فهمیدم بعلههههه  دوستم و دوست پسرش واسه من یکیو در نظر گرفتن و میخوان ما رو با هم دوست کنن

اسمش آرش بود (البته اسما بجز اسم خودم مستعارن) 

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت                  بیچاره از این عشق فقط سوختن آموخت
2728

اولین باری که قرار گذاشتیم چهارتایی بریم بیرون رو یادم نمیره خیلی عجیب بود (واااااااای فقط نگید من چرا زیاد عاشق شدما دلم مثل دریابووود خخخخخخخخخ)

البته میدونم هیچکدوم عشق واقعی نبودن بنظرم عشق واقعی هیچوقت تموم نمیشه اما اینا زودی تموم شدن فقط تو یه دوره جذابیت داشتن

اون روز که باهم قرار گذاشتیم میخواستیم بریم لواسون منو دوستم تو ماشین منتظر اونا بودیم که یهو دوستم گفت ایناها دارن میان وقتی ماشین وایستاد و آرش پیاده شد انگار زمین وایستاد انگار همه استپ کردن مثل اون فیلمه که پسره یه ساعت داشت که وقتی دگمشو میزد همه استپ میکردن 

تلالو نور روی موهاش لبخندش همه چیش تو خاطرمه وقتی میگفتن دلم لرزید ینی همین واقعا دلم لرزید و لرزیدنشو با تمام وجو حس میکردم قد بلند هیکلشم که نگو عالی ورزشکار بوکسور بود آهنگم میساخت یه روح لطیف درکنار جسم قدرتمند هرچی بیشتر شناختمش بیشتر جذبش شدم 

اعتراف میکنم این من بودم که عاشقش شدم نه اون

خیلی مغرور بود یه خط قرمزی دورش داشت که نمیزاشت بیشتر از اون بهش نزدیک شد من بال بال میزدم بهم یه تو بگه همش میگفت شما حالا عزیزم و بقیه چیزا که بماند

خیلی سعی کردم به زانو درش بیارم اولین پسری بود که انقدر مقاومت میکرد تا قبلش با هر پسری دو کلمه حرف میزدم سریع وا میداد و منم به هر سمتی که خودم میخواستم هدایتش میکردم و اخرش تمام

اما این بار این پسر هیج مدلی رام نمیشد از در محبت میرفتم وا نمیداد خودمو میگرفتم رو بهش نمیدادم اون بدتر از من رفتار میکرد وای خدا این پسر چرا انقدر پیچیده س مثل یه مشت گره شده که هر چی زور میزدم وا نمیشد هنوز اعماق وجودش برام جای سوال بود تفکراتش برام مشخص نبود اما میدونستم با یه شخصیت پیچیده رو به رو هستم چند ماهی به همین منوال گذشت منم خسته شدم از اینکه هرکار میکردم نمیتونستم خودمو بهش نزدیک کنم دیگه تصمیم گررفتم بهش پیام ندم زنگ بهش نزنم تا چند روز هیچ خبری ازش نشد منم پیش خودم گفتم معلوم بود که چقدر براش بی اهمیتم همون بهتر که تموم شد بعد چند روز دیدم بهم زنگ زد مستاصل بود گفت چرا خبری ازتون نیست  منم گفتم خب تو بهم پیام میدادی سکوت کرد وقتی دیدم حررفی واسه گفتن نداره ناراحت شدم گفتم کاری نداری باهام باز سکوت و گفت نه

چند روزی خبری ازش نبود تا اینکه تو ت ل گ رام بهم پیام داد خوبی؟

لحنش تازه بود برام دیگه بهم شما نگفت گفت خوبی که نشان از یه صمیمیت بود ذوق کردم گفتم خوبم تو چطوری این شد شروع پیامهای ما

 بازم محتاطانه جلو میومد سرعت در حد لاک پشت برثانیه قدمایی که برمیداشت به سمتم پر از تعلل بود

ازش پرسیدم گفت خیانت بدی دیده که بخاطرش مجبور شده حتی از ایران بره بخاطر همین به هیچ دختری اعتماد نداره بیشتر از اینم توضیح نداد منم توضیح نخواستم

اما بهم گفت مریم به تو حس خوبی دارم میدونم که میتونم بهت اعتماد کنم

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت                  بیچاره از این عشق فقط سوختن آموخت

این حرفش یه نور امید تو دلم روشن کرد رابطمون خوب بود اما نه خیلی عاشقانه در حد معمولی گاهی بیرون میرفتیم تلفنی صحبت میکردیم میگشتیم میخندیدم تقریبا یه چیزایی از زندگیش بهم میگفت اون خط قرمزه یه کم تنگتر شد بهش نزدیکتر شدم حس خیلی خوبی بهش داشتم نمیتونستم بهش نگاه نکنم یه روز باهم رفتیم رستوران یه کاغذ بهم داد گفت میدونم حس ششمت خوبه ته رابطمونو پیش بینی کن ته دلم گفت جدایی براش همینو نوشتم اما بهش ندادم اما خودش گفت من به این رابطه خوشبینم و یه لبخند

ته دلم میدونستم ته داستانمون چی میشه اما میخواستم باور نکنم

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت                  بیچاره از این عشق فقط سوختن آموخت
خوب مگه از قبل ننوشتی؟

نه بابا یه دفه به سرم زد بنویسم تازه دارم تایپ میکنم

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت                  بیچاره از این عشق فقط سوختن آموخت

یه حس خوبی بهم میداد که تا حالا تجربش نکرده بودم دوستش داشتم با تمام وجودم اما اون خیلی مغرور بود میدونستم دوسم داره اما خیلی اهل بروزش نبود میدونستم که میترسه باز عاشق بشه بخاطر همین خیلی سبک سنگین میکرد هر کاری که میخواست بکنه کلی در موردش فکر میکرد

یادمه همیشه سرکلاس که استاد درس میداد یه کاغذ بر میداشتم همش اسمشو مینوشتم قلب میکشیدم دورورش

ما تو ارشد چهار نفر بودیم کلا

همه میدونستنن من عاشقم 

بچه های کلاس خیلی خوب بودن دوتا پسر دو تا دختر و خیلی صمیمی بودیم باهم 

منم همش از عشقم براشون میگفتم اونام خیلی مشتاق بودن آرشو ببینن 

همه چی خوب بود تا اینکه یه اتفاقی افتاد

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت                  بیچاره از این عشق فقط سوختن آموخت

پسر همکلاسیم گفت ما یه باغی داریم خونوادم همه شمارهارو دوعوت کردن بیاید مثل یه سفر دانشجویی صبح بریم شب بیایم

من به ارش گفتم بچه ها خیلی دوست دارن تو رو ببینن میای توام باهم بریم خیلی با تحکم انگار که خیلی ناراحت بشه گفت نه من میرم نه تو اجازه داری که بری

از لحنش خیلی تعجب کردم هیچوقت در مورد مسایل من نظر نمیداد کلا همیشه خنثی بود اما این بار با تحکم بهم گفت که فهمیدم بخاطر خیانتی که عشق قبلیش بهش کرده بود این واکنشو نشون داده بود اما من اون موقع نمیدونستم

پیش خودم گفتم من اگه بمیرم براش اهمیتی نداره بعد یه گردش میخوام برم بهم زور میگه اصلا به اون چه ربطی داره مامان بابام مشکلی ندارن این راضی نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

پیش خودم گفتم میرم اما به اون نمیگم که کجام 

من با دوستام هماهنگ شدیم و رفتیم منم شاد و خوشحال فقط اون دوستم که واسطه آشنایی منو ارش شده بود میدونست من کجام به آرش گفته بودم خونم

حالا راست میگن هر چی از میکشی از دوست و آشناست راسته ها

خلاصه ما رفتیم تو راه بودم ارش بهم گفت کجایی گفتم خونه گفت میشه از تلفن خونه بهم زنگ بزنی یه کاری باهات دارم تعجب کردم!!!!!!!!!! گفتم نه نمیشه کابل برگردون کردن تلفنمون قطع شده گفت آهان که اینطور

از اونطرفم دوست خودم هی زنگ میزد از من آمار میگرفت منم مثل ساده ها همه چی رو با جزییات براش تعریف میکردم تازه اغراقم میکردم که چفقددددددرررررررررررر داره بهم خوش میگذره نگو دوست من همه اینارو داره به آرش گزارش میده

که بعدها فهمیدم دوستم از روز آول که ارشو میبینه چشش میگرتش میخواسته مخ ارشو بزنه اما دیده ارش پا نمیده خواسته منو خراب کنه و منه احمقم بهش فرصتو دادم

نزدیکای ظهر بود که داشتیم ناهار میخوردیم دیدم آرش پیام داد بهم نوشت خیلی پستی تو بهم خیانت کردی 

دست و پامو گم کردم اولش خودمو زدم به اون راه گفتم نمیفهمم چی میگی و اینا اما اون گفت از اولشم میدونستم تو اون باغ لعنتی رو میری ازت متنفرمو اینا اما من هنوز نفهمیدم اینارو دوستم بهش گفته

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت                  بیچاره از این عشق فقط سوختن آموخت
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730