2726
عنوان

اولین باری که عاشق شدم پنج سالم بود

3693 بازدید | 89 پست

سلام

من مریمم میخوام داستان زندگیمو تعریف کنم

من ته تغاری خونه ام تفاوت سنیم با بقیه اعضای خانواده خیلی زیاده مثلا یه داداش دارم که پونزده سال ازم بزرگتره

یادمه پنج سالم که بود داداشم سربازیش تموم شده بود میخواست واسه کنکور درس بخونه منم که همش تو فکر خاله بازی و دوچرخه سواری

یه روز داداشم با یکی از دوستاش میاد خونه به مامان میگه منو دوستم از این به بعد قراره باهم درس بخونیم اسم دوستش امیر بود اولین بار که اومد خونمون خیلی شیک بود من که داشتم تو حیاط دوچرخه سواری میکردم جذب کتونیای سفیدش شدم خیلی خوشگل و تمیز بودن سرمو که بالا اوردم قیافشو ببینم نور زد تو چشمم نصف صورتش نورانی شد اون فقط یه بشگون از لپم گرفت گفت وای چه دختر بانمکی هستی تو همون لبخندی که بهم زد  چقدر مهرش به دلم نشست.

بعد اون روز هر وقت میومد خونمون واسم یه چیزی میخرید پفک بستنی اسمارتیز و خیلی چیزای دیگه یادمه یه بار یه پاکن برام خریده بود شکل صابون بود چقدر دوسش داشتم

نزدیکای کنکور تقریبا هروز خونه ما بود من هروز یواشکی میرفتم از پشت در دیدشون میزدم البته چند باریم لور رفتم

نمیدونم چرا برام جذاب بود تازه من عمو امیر صداش میکردم 

خلاصه کنکور دادن داداش من که قبول نشد و رفت دنبال کار آزاد اما امیر قبول شد  رفت دانشگاه

دیگه خیلی کم میومد خونمون کم میدیدمش دوران ابتدایی زیاد بهش فکر نمیکردم همش پی بازی و شیطونی بودم تا اینکه 13 سالم شد

یه روز که از مدرسه رفتم خونه دیدم کفش غریبه تو جاکفشیه پیش خودم گفتم وای این کفشا چقدر قشنگن رفتم تو خونه دیدم امیر اومده خونمون اما داشت خدافظی میکرد که بره وای که چقدر زیباتر شده بود. حالا قیافه  من: یه عالمه سیبیل و ابرو دماغمم که باد کرده خخخیلی ضایع بودم اونموقعها 

تا منو دید  یهو یه لبخندی زدو گفت به به عموجون چقدر بزرگ شدی خانوم شدی من ولی ماتم برده بود نمیدونم چم شده بود فقط میخواستم اون وسط غش کنم چقدر بنظرم جاافتاده تر شده بود دیگه شد فکر هروز و هرشبم

شبی نبود بخاطرش تا صبح زار نزنم لحظه ای از فکرم نمیرفت اون صحنه رو صدبار مرور میکردم اما همش بخودم میکفتم مگه میشه امیر کسی تو زندگیش نباشه بخاطر همین همش عذاب میکشیدم

این روزا گذشت تا اینکه داداشم خواست عروسی کنه منم پونزده سالم شده بود حسابی بخودم میرسیدم و تازه قیافم رو اومده بود مامانم اجاره داد واسه عروسی داداشم صورتمو بند بندازمو ابروهامم مرتب کنم چون تابستون بود مدرسه نمیرفتمم راحت بودم 

فهمیدم داداشم میخواد امیرو دعوت کنه خیلی ذوق داشتم ببینمش اما همش استرسم داشتم زیر زبون داداشمم کشیدم فهمیدم امیر هنوز زن نگرفته وضعش خوبه همه بهش اصرار دارن زن بگیره اما خودش نمیخواد

تا اینکه شد عروسی و من امیرو دیدم...... 

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت                  بیچاره از این عشق فقط سوختن آموخت


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2728

خب خب بقیش؟؟

من باز شدم کله قرمز چون هدفمو تغییر دادم،هم میخوام پله های ترقی رو از اول شروع کنم به بالا اومدن😁😎♡هر روزی که تسلیم نمیشی یه روز زودتر به هدفت نزدیک میشی💪🏻♡وزن فعلا ۹۵🥴هدف اول۹۰...............هدف آخر ۶۸😶👩🏿‍☻

اسی بیا دوست داشتم داستان زندگیتو

من باز شدم کله قرمز چون هدفمو تغییر دادم،هم میخوام پله های ترقی رو از اول شروع کنم به بالا اومدن😁😎♡هر روزی که تسلیم نمیشی یه روز زودتر به هدفت نزدیک میشی💪🏻♡وزن فعلا ۹۵🥴هدف اول۹۰...............هدف آخر ۶۸😶👩🏿‍☻

اسی اومدی لایکم کن 

من باز شدم کله قرمز چون هدفمو تغییر دادم،هم میخوام پله های ترقی رو از اول شروع کنم به بالا اومدن😁😎♡هر روزی که تسلیم نمیشی یه روز زودتر به هدفت نزدیک میشی💪🏻♡وزن فعلا ۹۵🥴هدف اول۹۰...............هدف آخر ۶۸😶👩🏿‍☻

وقتی مراسم تالار تموم شده بود همه میخواستیم بیفتیم دنبال ماشین عروس

ماشین ما از بغل یه دووی طوسی رد شد رانندشو دیدم امیر بود لحظه ای که داشتیماز بغلش رد میشدیم اونم نگاهش به من افتاد زل زده بود بهم یه لحظه بودا اما واسه من شکل صحنه آهسته گذشت 

تو بین راه بازم چن تا برخورد اینجوری اتفاق افتاد بینمون تا اینکه رسیدیم خونه عروس داماد همه پیاده شدم که بزنن و برقصن من تمام حواسم به اون بود اما اون بیخیال واسه خودش میرقصید واااااای خدا اون صحنه ها از یادم نمیرفت انگار عاشق شده بودم 

خیلی همش تو فکرش بودم اما دیگه امیدی به دیدنش نداشتم چون داداشمم زن گرفته بود از خونه ما رفته بود پس دیگه دلیلی نداشت امیر بیاد

روزها گذشت تا اینکه یه روز برادرم زنداداشمو اورد خونمون گفت من دارم ماموریت میرم شمال زنم حامله س بمونه پیش شما تا من برگردم وسط حرفاش فهمیدم امیرم میخواد تا شمال باهاش بره میاد دم خونه دنبالش 

چند دیقه بعدش امیر زنگ خونه رو زد من رفتم پشت پنجره نگاش کردم یهو اونم نگاهش با من تلاقی کرد چن دیقه بهم زل زدیم که داداشم رفت سمتش و اونم نگاهشو دزدید

داداشم که از سفر برگشت نمیدونم چی شده بود اما مامانم تا پرسید امیر چی شد با تو موند یا برگشت داداشم عصبانی شد گفت اسم اون فلاان فلان شده رو جلوی من نیار از اونموقع 15 سال میگذره اما من حتی یه برای یه بارم ندیدمش نمیدونم چی شد تو اون سفر هنوزم برای هممون جای سواله که دیگه امیر برای همیشه از زندگی ما رفت و منم جراتشو ندارم بپرسم

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت                  بیچاره از این عشق فقط سوختن آموخت

دیگه از فکر امیر در اومدم تقریبا دختر شیطونی بودم کلا داشتم واسه کنکور درس میخوندم خیلی درسم خوب بود و باهوش بودم یه رتبه خوب اوردم رفتم دانشگاه تو داشنگاه شیطونی زیاد میکردم تیپای عجیب غریب میزدم البته برادر سومیم خیلی باهام درگیر بود سر تیپام اما بابام مثل کوه پشتم بود میگفت تا وقتی من زندم به کسی ربطی نداره مریم چی میپوشه چیکار میکنه خیلی سر به هوا بودم

مامانم کارش شده بود جلسه قران و روضه واسه من شوهر پیدا کنه بلکه سر به راه بشم یه روز اومد خونه گفت مریم خانم فلانی یه خانواده محتذم بهم معرفی کرده واسه پسرشون دنبال زن میگیرین فقط جون مامان اون وهای باصاحابتو بزار تو یه کمم بهتر لباس بپوش اونا توو بپسندن خیلی پولدارن و از این حرفا 

منم هی دعوا که نمیخوام من شوهر میخام چیکار اما واسه اولین بار بابام طرف مامانم وایستاد و گفت اره مامانت حق داره یه کم به فکر زندگیت باش

خلاصه قرار شد خواستگارا بیان من از لج مامانم یه سارافون کوتاه پوشیدم موهاممم چتری ریختم گفتم من همینم که هستم یهو خواستگارا زنگ خونه رو زدن وای چشمتون روز بد نبینه خانواده اونا بشدت مذهبی بودن مامان پسره پوشیه زده بود خواهرش یه ذره بچه بود چادر سرش کرده بود باباشم که از این مذهبیای وحشتناک

تا منو دیدن جا خوردن قشنگ معلوم بود میخواستن پاشن برن

مامان پسره به مامانم گفت ما فکر میکردیم دخترتون چادریه

دیگه کم کم رفع زحمت میکنیم خخخخخخخخ

که یهو پسره که اسمش مهدی بود گفت مامان میشه من با دختر خانوم تو اتاق صحبت کنم

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت                  بیچاره از این عشق فقط سوختن آموخت

رفتیم تو اتاق حرف بزنیم مهدی بهم گفت که اصلا مدل خنوادشو نمیپسنده میخواد آزاد باشه اینه همه محدودیتو نمیخواد دوس داره مهمونی بره موزیک گوش کنه خیلی کارای دیگه اما خونوادش نمیزارن 

گفت دوست نداره تو این سن ازدواج کنه اما خونوادش میگن اگه پسر زن نگیره به بیراهه میره گفت من همیشه دوست دارم با یه دختر مثل تو ازدواج کنم همینقدر سرکش و بی پروا

منم ازش خوشم اومد مخصوصا وقتی لبخند میزد چال لپ میفتاد رو گونش ما همینطور گرم حرف بودیم که دیدیم صدای دعوا میاد خونوادها داشتن دعوا میکردن انگار مامان مهدی گفته دختره شما اصلا به ما نمیخوره شما در حد ما نیستین که مامانم عصبانی میشه میگه فک کردین شما کی هستین و  

خلاصه خونواده مهدی با طرز وحشتناکی میرن از خونه ما با دعوا و دادو بیداد

منم که هیچ شماره ای از اون ندارم اونم همینطور فقط امیدم به این بود که مهدی خونه مارو میشناسه بیاد دم خونمون سرکوچمون

اما روزها و ماهها گذشت از مهدی خبری نبود تا یه مدت که توهم گرفته بودم تا از در خونه میومدم بیرون فکر میکردم الان از پشت درختی از یه گوشه ای میاد بیرون منو سورپزایز میکنه اما نیومد که نیومد

مام از اون خونه اثاث کشی کردیم رفتیم دیگه هیچ امیدی نداشتم که یه روز بتونم بینمش

پروانه به شمع بوسه زد و بال و پرش سوخت                  بیچاره از این عشق فقط سوختن آموخت
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
2730